ولی آن سوار، تنها بود و خدم و حشمی به همراهش دیده
نمیشد همین مسئله باعث شد که لورا کمی شک کند چون
پسر پادشاه هیچوقت به تنهایی جایی نمیرفت.
بعدبا خودش گفت: حتماً پدرش با ازدواج ما مخالف بوده ولی او
از عشقی که به من داشته است به تنهایی آمده است.
این مسئله میتوانست ارزش این عشق را افزایش دهد و
زندگی را رمانتیکتر کند. دیدن چهرة آشنا و مضحک آن قاصد
تمام رشتههای خیال لورا را پنبه کرد و او را در ناامیدی فرو برد.
قاصد به داخل خانه آمد و لورا برایش آب و غذا آورد چون به هر
حال آن قاصد یک مهمان بود و لورا هم دختر مهربانی بود.
قاصد بعداز اینکه حسابی غذا خورد باد گلویی کرد وبه لورا
گفت: راستش را بخواهی یک اشتباه کوچک رخ داده است! آن
شاهزادهای که ستاره شناسان گفته بودند قرار است با یک دختر
زیباروی چاق ازدواج کند که به شیرینی خیلی علاقمند است، مرده
است.
لورا با شنیدن این حرف خشکش زد و ماتش بر قاصد ابله ادامه
داد: اگر راستش را بخواهی پدر من یک قاصد بود. او قرار بود پیام
ستاره شناسان را به پادشاه برساند او درهنگامی که میخواست
این پیام رابرساند در سرزمین کوموها عاشق مادر من شد و باهم
ازدواج کردند و من به دنیا آمدم و وقتی پدرم در بستر بیماری بود
داستان آن پیام را برای من تعریف کرد و من به او قول دادم
آن پیام را به پادشاه برسانم. فردای روزی که پدرم مرد من به راه
افتادم ا پیام را به پادشاه برسانم ولی من هم گم شدم.
وقتی که به پایتخت رسیدم متوجه شدم که نوة آن پادشاهی
که قرار بود با یک دختر چاق ازدواج کند تازه به دنیا آمده است
و برای تولّدش جشن مفصلی برپا بود من شرح ماوقع دادم و
منتظر پاداش و مژدگانی شدم ولی آنها مرا از قصر بیرون انداختند
وحسابی هم کتکم زدند، من هم تصمیم گرفتم نزد مادرم به
سرزمین موموها برگردم ولی دوباره گم شدم ودوباره خودم را در
میان کوههای کلّه قندی پیدا کردم.
قاصد ابله به اینجای حرف که رسید لپهایش گل انداخت و
صورتش سرخ شد سرش را پایین انداخت و گفت: راستش را
را بخواهی من به دنبال دلم برگشتم که اینجا گذاشته بودم.
لورا که از شنیدن این داستان هنوز شوکّه بود رو به قاصد کرد و
گفت: تو چی گفتی؟ قاصد تمام شجاعتش را جمع کرد و گفت: من
تو را دوست دارم! با من ازدواج میکنی؟!
سالها از این داستان گذشته است. حالا لورا شیرینیها و
کیکهای خوشمزهاش را درخانة روی کوههای کلّه قندی میپزد
و همسرش یعنی همان قاصد ابله آن شیرینی ها را به رستوران
کوچک روستای نزدیک کوههای کلّه قندی که حالا به
خاطر شیرینی های لورا تبدیل به یک شهر شده است میبرد و
میفروشد.
لورا از یک راز دیگر هم آگاه شده است؛ شرط چاق بودن دختر
مورد علاقة پادشاه در واقع شرط دختر موردعلاقة خود قاصد بود که با
خودش فکر میکرده اگر لورا کمی چاق تر بود شاید زیباتر میشد!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 130صفحه 17