مجله نوجوان 134 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 134 صفحه 6

حامد قاموس مقدم ردّ پای هیولای آهنی صدای ضربان قلبم را به وضوح می­شیندم. خیلی سعی می­کردم خودم را کنترل کنم و بر اعصابم مسلط شوم ولی باز هم حس می­کردم که اضطراب از تمامی ذرّات وجودم در حال فوران است. اگر یک لحظه، فقط یک لحظه خودم را کنترل کرده بودم حالا چنین وضعیتی نداشتم. آن روز صبح مثل هر صبح دیگری وقتی خورشید به روی چشمم افتاد غلتی زدم و چشمانم را باز کردم. صدای سرسام­آور پرندههای مهاجر که در تکاپوی جمع شدن وحرکت بودند می­توانست هر جنبنده­ای را دچار سردرد کند. با اینکه هر سال همان ساعت حرکت می­کردند و همیشه هم از یک مسیر می­رفتند باز هم مسیر حرکت را چک می­کردند و قرار و مدارها را تنظیم می­کردند و با هم گروهی از پرندهها که سال اوّل مهاجرتشان بود با بقیه مخالف بودند و فکر می­کردند راه بهتری وجود دارد. . از بالای درختی که رویش خوابیده بودم پایین پریدم و به سمت چشمه به راه افتادم. قبلاً در میان درختان، برکه­ای وجود داشت که به راحتی دورش جمع می­شدیم. دوست و دشمن، همجنس و همنوع در صلح و آرامش دور آن برکه جمع می­شدیم و آب می­خوردیم. این آخریها چند تمساح به جمع اضافه شدند و قانون را شکستند. آنها در هنگام نوشیدن آب به چند گور خر حمله کردند. برکه کم کم ناپدید شد و بعدها سر و کلّۀ یک هیولا پیدا شد که هر از گاهی با سر و صدای فراوان از آنجا رد می­شد. ردّ پای هیولا مرزی شد میان جنگل و دیگر هیچکس جرأت نداشت از مرز هیولا رد شود. عدّه­ای از همنوعان من آن طرف ردّ پا بودند و من در این سو، گاهی اوقات صدای آنها را می­شنیدم ولی مدّتها بودکه دیگر صدای آنها هم نمی­آمد. من تنها شدم. مجبود بودم برای پیدا کردن آب تا نزدیک کوه بروم و از چشمه آب بخورم دیگر کم کم همانجا مستقر شدم. غذا کم بود. حیوانات روز به روز کمتر وکمتر شدند. تا اینکه من تصمیم گرفتم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 134صفحه 6