
حامد قاموس مقدم
ردّ پای هیولای آهنی
صدای ضربان قلبم
را به وضوح میشیندم. خیلی
سعی میکردم خودم را کنترل کنم
و بر اعصابم مسلط شوم ولی باز هم حس
میکردم که اضطراب از تمامی ذرّات وجودم در
حال فوران است.
اگر یک لحظه، فقط یک لحظه خودم را کنترل کرده بودم
حالا چنین وضعیتی نداشتم.
آن روز صبح مثل هر صبح دیگری وقتی خورشید به روی
چشمم افتاد غلتی زدم و چشمانم را باز کردم. صدای سرسامآور
پرندههای مهاجر که در تکاپوی جمع شدن وحرکت بودند میتوانست هر
جنبندهای را دچار سردرد کند. با اینکه هر سال همان ساعت حرکت میکردند
و همیشه هم از یک مسیر میرفتند باز هم مسیر حرکت را چک میکردند و قرار
و مدارها را تنظیم میکردند و با هم گروهی از پرندهها که سال اوّل مهاجرتشان بود با بقیه مخالف
بودند و فکر میکردند راه بهتری وجود دارد.
. از بالای درختی که رویش خوابیده بودم پایین پریدم و به سمت چشمه به راه افتادم.
قبلاً در میان درختان، برکهای وجود داشت که به راحتی دورش جمع میشدیم. دوست و دشمن، همجنس
و همنوع در صلح و آرامش دور آن برکه جمع میشدیم و آب میخوردیم. این آخریها چند تمساح به
جمع اضافه شدند و قانون را شکستند. آنها در هنگام نوشیدن آب به چند گور خر حمله کردند.
برکه کم کم ناپدید شد و بعدها سر و کلّۀ یک هیولا پیدا شد که هر از گاهی با سر و صدای فراوان از
آنجا رد میشد. ردّ پای هیولا مرزی شد میان جنگل و دیگر هیچکس جرأت نداشت از مرز هیولا رد شود.
عدّهای از همنوعان من آن طرف ردّ پا بودند و من در این سو، گاهی اوقات صدای آنها را میشنیدم ولی
مدّتها بودکه دیگر صدای آنها هم نمیآمد.
من تنها شدم. مجبود بودم برای پیدا کردن آب تا نزدیک کوه بروم و از چشمه آب بخورم دیگر کم
کم همانجا مستقر شدم. غذا کم بود. حیوانات روز به روز کمتر وکمتر شدند. تا اینکه من تصمیم گرفتم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 134صفحه 6