
نویسند: جل لندن
مترجم:دلارام کارخیران
چهرهای شبیه به ماه
جان کلاورهاوس، مردی ماه چهره بود حتماً منظورم
را میفهمید؛ گونههای پهن و برآمدگی روی چانه و
پیشانی که به طرف گونههایش متمایل بودند. صورت
او درست مثل قرص کامل ماه، پهن و گرد بود و دماغ
کوچک و سربالای او در میان صورتش، گم بود. من
از او منتفر بودم. قیافۀ او از نظرمن، شیطانی بود و فکر
میکردم زمین باید از شر تحمل چهرۀ او خلاص شود.
مردم میگفتند مادر او در دوران حاملگیاش از طرف
چپ به سمت ماه برگشته و به آن خیره شده ا ست!
در هر حال، چه تقصیر ماه بود یا نه من از جان
کلاورهاوس، منتفر بودم. او یک بیمار جسمانی نبود بلکه
شیطان کوچکی بود که در زمین زندگی میکرد، چون
چهرهای شیطانی داشت، بهتر است بیش از این خودم را
توجیه نکنم. نتفر من از کلاورهاوس، بی دلیل بود. حتماً
برای شما هم پیش آمده که با کسی برای اولین بار آشنا
شوید و وقتی از او جدا میشوید با خودتان فکر کنید که
از او متنفرید بدون هیچ دلیلی. فقط همین!
جان کلاورهاوس، آدم خوشرو و خوشبینی بود.
او همیشه میخندید و من با خودم فکر میکردم به
چه حقی آنقدر شاد است؟! همه چیز او را به خنده
میانداخت و من از دیدن خندۀ او رنج میبردم. برعکس
همیشه که از خندۀ آدمها، شاد میشدم خندۀ او من
را عصبانی میکرد دیوانه میکرد
هیچ چیز در
داستان
کرۀ زمین، آنقدر اعصاب من را به هم نمیریخت. این
اواخر، حتی نمیتوانستم ذهنم را از فکر کردن به او
خلاص کنم. او مدام با من بود. در خواب و در بیداری!
یک بار نیمه شب، مثل دزدها به کلبهاش رفتم و
وسایلش را در چاه ریختم. صبح روز بعد با صدای خندۀ
او از خواب پریدم. او وسایلش را از چاه بیرون میکشید
و بشاش بود. چون بیشتر وسایل او، سالم مانده بودند.
او سگی به نام«مریخ» داشت. مریخ موجود محبوب
زندگی او بود. بنابراین دست به کار شدم و در یک
فرصت مناسب، مریخ را دزدیدم و به جای دوری
بردم. جایی که مطمئن بودم حتی اگر بخواهد برگردد.
جان سالم به در نمیبرد. نتیجه و حشتناک بود! جان
کلاورهاوس باز هم میخندید! گم شدن سگ، هیچ
تأثیری روی او نگذاشته بود!
حتی یک بار لباسهایش را آتش زدم. او صبح روز بعد،
خوب یادم است، یک روز یکشنبه بود. جان کلاورهاوس
با خوشحالی از کلبهاش بیرون آمده بود و با لباسهای
قدیمیاش، به گلهای باغچه رسیدگی میکرد. نگاه او با
نگاه من تلاقی کرد و او با لبخند گل و گشادی گفت:
چرا باید با تو درگیر شوم؟ چرا؟ تو خیلی بامزهای! تو
فرشته مرگ من هستی و قاه قاه خندید.
چقدر از او منتفر بودم. شاید یکی از علتهای این تنفر،
اسم مسخرۀ او بود کلاورهاس! چه اسمی! نفرت انگیز
نیست؟ کلاورهاوس! شاید اگر اسمش اسمیت یا براون
یا جونز بود آنقدر من را آزار نمیداد فقط آن را بخش
بخش بخوانید میبینید چقدر مسخره است! کلا....ور...
هاوس! چرا باید مردی با این اسم مسخره، زنده باشد؟
از شما میپرسم، قبول کنید که حق داشتم او را بکشم
تا دنیا از شرش خلاص شود و حالا، من با افتخار اعلام
میکنم که کلاورهاوس را کشتم. نقشهام آنقدر خوب
بود که هیچکس از آن بو نبرد. هیچ عذاب و جدان یا
احساس شرمساری هم ندارد اول
میخواستم او را با تفنگ یا
چاقو به قتل برسانم اما
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 134صفحه 24