مجله نوجوان 134 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 134 صفحه 24

نویسند: جل لندن مترجم:دلارام کارخیران چهره­ای شبیه به ماه جان کلاورهاوس، مردی ماه چهره بود حتماً منظورم را می­فهمید؛ گونههای پهن و برآمدگی روی چانه و پیشانی که به طرف گونههایش متمایل بودند. صورت او درست مثل قرص کامل ماه، پهن و گرد بود و دماغ کوچک و سربالای او در میان صورتش، گم بود. من از او منتفر بودم. قیافۀ او از نظرمن، شیطانی بود و فکر می­کردم زمین باید از شر تحمل چهرۀ او خلاص شود. مردم می­گفتند مادر او در دوران حاملگی­اش از طرف چپ به سمت ماه برگشته و به آن خیره شده ا ست! در هر حال، چه تقصیر ماه بود یا نه من از جان کلاورهاوس، منتفر بودم. او یک بیمار جسمانی نبود بلکه شیطان کوچکی بود که در زمین زندگی می­کرد، چون چهره­ای شیطانی داشت، بهتر است بیش از این خودم را توجیه نکنم. نتفر من از کلاورهاوس، بی دلیل بود. حتماً برای شما هم پیش آمده که با کسی برای اولین بار آشنا شوید و وقتی از او جدا می­شوید با خودتان فکر کنید که از او متنفرید بدون هیچ دلیلی. فقط همین! جان کلاورهاوس، آدم خوش­رو و خوش­بینی بود. او همیشه می­خندید و من با خودم فکر می­کردم به چه حقی آنقدر شاد است؟! همه چیز او را به خنده میانداخت و من از دیدن خندۀ او رنج می­بردم. برعکس همیشه که از خندۀ آدمها، شاد می­شدم خندۀ او من را عصبانی می­کرد دیوانه می­کرد هیچ چیز در داستان کرۀ زمین، آنقدر اعصاب من را به هم نمی­ریخت. این اواخر، حتی نمی­توانستم ذهنم را از فکر کردن به او خلاص کنم. او مدام با من بود. در خواب و در بیداری! یک بار نیمه شب، مثل دزدها به کلبه­اش رفتم و وسایلش را در چاه ریختم. صبح روز بعد با صدای خندۀ او از خواب پریدم. او وسایلش را از چاه بیرون می­کشید و بشاش بود. چون بیشتر وسایل او، سالم مانده بودند. او سگی به نام«مریخ» داشت. مریخ موجود محبوب زندگی او بود. بنابراین دست به کار شدم و در یک فرصت مناسب، مریخ را دزدیدم و به جای دوری بردم. جایی که مطمئن بودم حتی اگر بخواهد برگردد. جان سالم به در نمی­برد. نتیجه و حشتناک بود! جان کلاورهاوس باز هم می­خندید! گم شدن سگ، هیچ تأثیری روی او نگذاشته بود! حتی یک بار لباسهایش را آتش زدم. او صبح روز بعد، خوب یادم است، یک روز یکشنبه بود. جان کلاورهاوس با خوشحالی از کلبه­اش بیرون آمده بود و با لباسهای قدیمی­اش، به گلهای باغچه رسیدگی می­کرد. نگاه او با نگاه من تلاقی کرد و او با لبخند گل و گشادی گفت: چرا باید با تو درگیر شوم؟ چرا؟ تو خیلی بامزه­ای! تو فرشته مرگ من هستی و قاه قاه خندید. چقدر از او منتفر بودم. شاید یکی از علتهای این تنفر، اسم مسخرۀ او بود کلاورهاس! چه اسمی! نفرت انگیز نیست؟ کلاورهاوس! شاید اگر اسمش اسمیت یا براون یا جونز بود آنقدر من را آزار نمی­داد فقط آن را بخش بخش بخوانید می­بینید چقدر مسخره است! کلا....ور... هاوس! چرا باید مردی با این اسم مسخره، زنده باشد؟ از شما می­پرسم، قبول کنید که حق داشتم او را بکشم تا دنیا از شرش خلاص شود و حالا، من با افتخار اعلام می­کنم که کلاورهاوس را کشتم. نقشه­ام آنقدر خوب بود که هیچکس از آن بو نبرد. هیچ عذاب و جدان یا احساس شرمساری هم ندارد اول می­خواستم او را با تفنگ یا چاقو به قتل برسانم اما

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 134صفحه 24