
از مرز هیولا رد شوم نزدیک مرز شدم. خبری نبود. مدّتی صبر کردم. باد بوی هیولا میداد. بعد صدای
هیولا را از دور شنیدم. خود را پشت درختی پنهان کردم. هیولا رسید و با سروصدای زیاد عبور کرد. لابه
لای بوی هیولا وبوی جنگل، بوی همنوع به مشامم خورد. یک همنوع! این تنها چیزی بود که به ذهنم خطور
کرد. هیولا رفت و ردّ پا آرام شد. امّا غوغای یافتن یک همنوع در دل و جانم فوران میکرد. لحظه ای وسوسه
شدم. وسوسه شدم تا به دنبال هیولا بروم و همنوعم را بیابم. فوران کنجاویام جاذبهای در دلم ایجاد کرد
واین جاذبه ماهیچههای دست و پایم را به حرکت واداشت. حرکتی سریع مانند آن وقتها که در دشت به
دنبال آهوها میدویدم. ردّ پا را گرفتم و رفتم و رفتم تا جایی که پر بود از غریبهها. غریبهها از من ترسیدند.
فرار کردند بوی همنوع میآمد در میان آن همه بوی غریبه بوی همنوع را به وضوح حس میکردم. از
میان جعبهای روی هیولا.
غریبهها دورم را گرفته بودند. ترسیده بودم. حس میکردم هنگام آب خوردن تماسحها قانون شکنی
کردهاند. صدایی وحشتناک آمد و من دیگر هیچ چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم داشتند مرا با زنجیری که به گردنم بود از سوراخ بزرگی رد میکردند. یکی از غریبهها
از جلو مرا میکشید. خواستم مقاومت کنم ولی بوی همنوعم مرا میکشید صدای زیادی میشنیدم. جای
تاریکی بود. ناگهان یک در باز شد و نور زیادی چشمانم را زد.
وارد جایی شدم که پر بود از بوی غریبهها ولی بوی همنوع قویتر از قبل مرا به سمت خود کشاند
یکی از همنوعانم روی یک سکّوی گرد ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. از شوق خواستم به سمت
او بروم ولی زنجیر اجازۀ حرکت به من نداد. به همنوعم نگاه کردم ولی او هیچ حرکتی نکرد.
برایش غرّیدم ولی او فقط به روبهرو نگاه میکرد. صدای محکم شلاّقی مرا به خود
آورد.
حالا هر وقت صدای شلاّق میآید باید کاری انجام دهم. گاهی باید از درون
آتش بپرم. گاهی وقتها باید روی دو پا بایستم و گاهی سوار فیل
شوم.
غریبهها برایم دست میزنند و به من غذا میدهند من
تنها پلنگ باقیمانده از نسل خودم هستم به همین دلیل
قرار است مرا بازنشسته کنند و از سیرک به باغ
وحش ببرند آن همنوعی که مرا به اینجا کشاند
آخرین بازماندۀ نسل ما بود که به شیوۀ
تاکسیدرمی برای همیشه به
مجسّمه تبدیل شده بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 134صفحه 7