مجله نوجوان 134 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 134 صفحه 25

نه به دلیل ترس از محکومیت یا زندان بلکه به خاطر عادی بودن این روشها، مصرف شدم. کلاورهاوس شایستۀ مرگی ترسناک بود. مرگی که با دیدن آن می­توانستم کلی تفریح کنم. بنابراین مجبور شدم ساعتها فکر کنم و نقشه بکشم. بالاخره راهش را پیدا کردم. مجبور شدم کمی پس­ انداز کنم تا بتوانم یک توله سگ 5 ماهه بخرم. سگی باهوش و دوست داشتنی که نباید به او علاقمند می­شدم بعد از آن، تمام وقتم را به تمرین کردن با او اختصاص دادم. در این تمرینات من فقط و فقط یک هدف داشتم. اینکه سگ بتواند دنبال چیزی که پرتاب کرده­ام بدود و آن را بیاورد. فراموش کردم بگویم که نژاد این سک، شناگر قهاری است. اسم سگ را بلونا گذاشتم. بلونا خیلی زود یاد گرفت که به دنبال چیزهایی که در آب پرتاب می­کنم بدود، در آب بپرد و آنها را بیاورد. نکتۀ مهم این بود که او نمی­بایست با آن اشیاء بازی کند بلکه باید آنها را به سرعت پس می­آورد. به او آموختم که تحت هیچ شرایطی از پس آوردن شیء منصرف نشود، حتی اگر خود من به او فرمان ایست بدهم. او خیلی زود یاد گرفت که دنبال من بدود و آنقدر تعقیبم کند تا چیزی را که از آب گرفته به من تحویل دهد. او حیوان باهوشی بود و من هر روز، برای تماشای مرگ کلاورهاوس، مشتاق­تر می­شدم. بعد از اینکه بلونا کاملاً کار آزموده شد، آن را پیش کلاورهاوس بردم. از نقشه کاملاً مطمئن بودم. من بلونا را به او هدیه کردم. -نه! این کلمه­ای بود که با گرفتن سر طنابی که دور گردن بلونا بود به زبان آورد. -نه باورم نمی­شود دهانش بازمانده بود. -اصلاً فکرش را هم نمی­کردم. راستش من همیشه فکر می­کردم تو از من منتفری، چه اشتباهی.. و قاه قاه می­خندید، از لابه­لای صدای خنده­اش شیندم که پرسید: - اسمش چیه؟ گفتم :بلونا. دراساطیر، اسم همسر مریخ است امیدوارم جای سگ گمشده­ات را پر کند. خندید و گفت: چه اسم بامزه­ای ! ولی طفلکی بیوه است چون معلوم نیست مریخ زنده باشد. صبح روز بعد، او را دیدم که با کیف دستی و تور ماهیگیری­اش، به راه افتاد. بلونا هم همراهش بود می­دانستم که به ماهیگیری می­رود. دررودخانۀ کوچک پشت تپه. من قبلاً اتاقی در مسافرخانۀ نزدیک رودخانه کرایه کرده بودم. به مسافرخانه رفتم و پشت پنجرۀ اتاق نشستم، از آنجا می­توانستم تمام اطراف رودخانه را زیر نظر داشته باشم. پیپم را روشن کردم و منتظر ماندم. چند دقیقه بعد، سرو کلۀ کلاورهاوس و بلونا پیدا شد. کلاورهاوس تورش را به آب انداخت و بعد دستش را در کیف دستی­اش فرو برد و چیزی را بیرون کشید که شبیه یک شمع بزرگ بود! خوب می­دانستم که آن شیء، دینامیت است. چون او با کمک دینامیت، ماهی می­گرفت. انفجار دینامیتی که او به آب میاندخت، ماهیها را می­ترساند و آنها را به طرف تور ماهیگیری می­کشاند. چه روش کثیفی! او فیوز دینامیت را زد و آن را به آب انداخت. بلونا مثل تیر از کمان جسته، به آب پرید تا آن را بیاورد. از خوشحالی فریاد کشیدم،کلاورهاوس التماس می­کرد او سعی می­کرد سگ را از خودش دور کند اما بلونا، دینامتی را به دهان گرفته بود و دنبال او می­دوید. حالا کنار رودخانه به صحنۀ نمایشی تبدیل شده بود که من تنها تماشاچی آن بودم. آنها می­دویدند و من می­خندیدم. باورم نمی­شد کلاورهاوس بتواند اینقدر سریع بدود اما او بالاخره خسته شد و روی زانوهایش نشست، در همین موقع بلونا به او رسید و صدای انفجار شدید، شیشههای اتاقم را لرزاند. وقتی گرد و غبار ناشی از انفجار کمرنگ شد. فقط یک چالۀ بزرگ روی زمین باقی مانده بود علت مرگ را حادثه در حین ماهیگیری غیر قانونی اعلام کردند و من با موفقیت، از شر جان کلاورهاوس، خلاص شدم، از شر خندۀ نفرت­انگیزش و صورت شبیه ماهش، حالا شبها با آرامش می­خوابم و روزها با خوشخالی پنجره­ام را به روی خورشید باز می­کنم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 134صفحه 25