
نه به دلیل ترس از محکومیت یا زندان بلکه به خاطر
عادی بودن این روشها، مصرف شدم. کلاورهاوس
شایستۀ مرگی ترسناک بود. مرگی که با دیدن آن
میتوانستم کلی تفریح کنم.
بنابراین مجبور شدم ساعتها فکر کنم و نقشه بکشم.
بالاخره راهش را پیدا کردم. مجبور شدم کمی پس انداز
کنم تا بتوانم یک توله سگ 5 ماهه بخرم. سگی باهوش
و دوست داشتنی که نباید به او علاقمند میشدم بعد
از آن، تمام وقتم را به تمرین کردن با او اختصاص دادم.
در این تمرینات من فقط و فقط یک هدف داشتم. اینکه
سگ بتواند دنبال چیزی که پرتاب کردهام بدود و آن
را بیاورد. فراموش کردم بگویم که نژاد این سک، شناگر
قهاری است. اسم سگ را بلونا گذاشتم. بلونا خیلی زود
یاد گرفت که به دنبال چیزهایی که در آب پرتاب
میکنم بدود، در آب بپرد و آنها را بیاورد. نکتۀ مهم
این بود که او نمیبایست با آن اشیاء بازی کند بلکه
باید آنها را به سرعت پس میآورد. به او آموختم که
تحت هیچ شرایطی از پس آوردن شیء منصرف نشود،
حتی اگر خود من به او فرمان ایست بدهم. او خیلی
زود یاد گرفت که دنبال من بدود و آنقدر تعقیبم کند
تا چیزی را که از آب گرفته به من تحویل دهد. او
حیوان باهوشی بود و من هر روز، برای تماشای مرگ
کلاورهاوس، مشتاقتر میشدم. بعد از اینکه بلونا کاملاً
کار آزموده شد، آن را پیش کلاورهاوس بردم. از نقشه
کاملاً مطمئن بودم. من بلونا را به او هدیه کردم.
-نه!
این کلمهای بود که با گرفتن سر طنابی که دور گردن
بلونا بود به زبان آورد.
-نه باورم نمیشود
دهانش بازمانده بود.
-اصلاً فکرش را هم نمیکردم. راستش من همیشه
فکر میکردم تو از من منتفری، چه اشتباهی..
و قاه قاه میخندید، از لابهلای صدای خندهاش شیندم
که پرسید:
- اسمش چیه؟
گفتم :بلونا. دراساطیر، اسم همسر مریخ است امیدوارم
جای سگ گمشدهات را پر کند.
خندید و گفت: چه اسم بامزهای ! ولی طفلکی بیوه است
چون معلوم نیست مریخ زنده باشد.
صبح روز بعد، او را دیدم که با کیف دستی و تور
ماهیگیریاش، به راه افتاد. بلونا هم همراهش بود
میدانستم که به ماهیگیری میرود. دررودخانۀ کوچک
پشت تپه. من قبلاً اتاقی در مسافرخانۀ نزدیک رودخانه
کرایه کرده بودم. به مسافرخانه رفتم و پشت پنجرۀ
اتاق نشستم، از آنجا میتوانستم تمام اطراف رودخانه
را زیر نظر داشته باشم. پیپم را روشن کردم و منتظر
ماندم. چند دقیقه بعد، سرو کلۀ کلاورهاوس و بلونا پیدا
شد. کلاورهاوس تورش را به آب انداخت و بعد دستش
را در کیف دستیاش فرو برد و چیزی را بیرون کشید
که شبیه یک شمع بزرگ بود!
خوب میدانستم که آن شیء، دینامیت است. چون او
با کمک دینامیت، ماهی میگرفت. انفجار دینامیتی که
او به آب میاندخت، ماهیها را میترساند و آنها را به
طرف تور ماهیگیری میکشاند. چه روش کثیفی!
او فیوز دینامیت را زد و آن را به آب انداخت. بلونا
مثل تیر از کمان جسته، به آب پرید تا آن را بیاورد.
از خوشحالی فریاد کشیدم،کلاورهاوس التماس میکرد
او سعی میکرد سگ را از خودش دور کند اما بلونا،
دینامتی را به دهان گرفته بود و دنبال او میدوید.
حالا کنار رودخانه به صحنۀ نمایشی تبدیل شده بود
که من تنها تماشاچی آن بودم. آنها میدویدند و من
میخندیدم. باورم نمیشد کلاورهاوس بتواند اینقدر
سریع بدود اما او بالاخره خسته شد و روی زانوهایش
نشست، در همین موقع بلونا به او رسید و صدای انفجار
شدید، شیشههای اتاقم را لرزاند. وقتی گرد و غبار ناشی
از انفجار کمرنگ شد. فقط یک چالۀ بزرگ روی زمین
باقی مانده بود علت مرگ را حادثه در حین ماهیگیری
غیر قانونی اعلام کردند و من با موفقیت، از شر جان
کلاورهاوس، خلاص شدم، از شر خندۀ نفرتانگیزش
و صورت شبیه ماهش، حالا شبها با آرامش میخوابم
و روزها با خوشخالی پنجرهام را به روی خورشید باز
میکنم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 134صفحه 25