مجله نوجوان 159 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 159 صفحه 8

مامان، امروز از صبحونه، خبری نیست؟ مادرم که تازه متوجه من شده بود گفت: فدات بشم! اومدی؟ یه چایی برای آقا صفر بریز و با شکلات و نون سنگک براش ببر. پرسیدم: کجاست؟ مادرم گفت: توی اتاق خوابه! گفت پرده­ا رو سریع بشورم که برام آویزون کنه. وقتی وارد اتاق خواب شدم آقا صفر وسط اتاق دراز کشیده بود و خُرو پف می­کرد. چند بار صدایش کردم. تا بالاخره چشمهایش را بازکرد. تا چشمش به من افتاد باز هم اخم­هایش درهم رفت و پرسید: یه ساعته کجایی؟ گفتم: رفته بودم برای شما وسیله بخرم. سینی را از دست من گرفت و مانند یک پلنگ گرسنه که آهویی را به چنگ آورده باشد شروع به بلعیدن نان و شکلات صبحانه کرد. با دهان پرگفت: من اینجوری نمی­تونم کار کنم. امکانات شما ناقصه. من با نَنَت طِی کرده بودم که باید همه چیزش حاضر باشه. ازکلمة «ننه» خوشم نیامد و از اتاق بیرون آمدم. کیسة خریدهایم را برداشتم و برایش بردم. همان طور که دهانش پر بود و در یک دستش شیشة نیمه خالی شکلات و در دست دیگرش تکّة بزرگی از نان سنگک بود کیسه را ورانداز کرد. بعد دوباره اخمهایش را در هم کرد و با همان دهان مملو از نان و شکلات فریاد زد: پس دستکش کو؟ بعد نان و شکلات را به زمین انداخت و گفت: آخه این مواد پدر پوست منو در می­آره که! شما باید به حقوق کارگرتون احترام بذارید. خلاصه برای خرید دستکش از خانه خارج شدم. مارک و اندازة دستکش مورد نیاز آقا صفر را یادداشت کرده بودم تا اشتباهی رخ ندهد. آن چیزی که او می­خواست در همه جا پیدا نمی­شد. وقتی که موفق به خرید شدم و به خانه برگشتم ساعت نزدیک به 2 بعدازظهر بود. به محض اینکه از در وارد شدم، آقا صفر را دیدم که چهار زانو روبروی تلویزیون نشسته بود. سفرة نهار جلویش چیده شده بود و دهانش باز هم پر بود. به محض اینکه نگاهش به من افتاد، باز اخمهایش در هم رفت و به ساعت نگاه کرد و گفت: تا الان کجا بودی؟ *** ساعت نزدیک 3 بود. صدای خر و پف آقا صفر که مشغول چرت بعد از نهار بود نمی­گذاشت درسم را بخوانم. به مادرم گفتم، مادرم گفت: برای آقا صفر یک چایی بریز و دیگر کم کم بیدارش کن. گفت که عادت داره بعد از نهار یک ساعت بخوابه و بعد از بیدار شدن یک چایی بخوره. وقتی چایی را برایش بردم و صدایش کردم با دلخوری بلند شد. خمیازه­ای کشید و به سینی چایی نگاه کرد. بعد گفت: یک قاشق هم­زن با شکر برام بیار. من با قند نمی­خورم! *** ساعت از 4 بعدازظهر گذشته بود. روی کاناپه نشسته بودم و درس می­خواندم که ناگهان متوجه شدم آقا صفر جلویم ایستاده است. پرسید: اسمت چیه بچه !؟ گفتم : حمید! پرسید: کمرت درد می­کنه؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 159صفحه 8