آسمانیها
مرتضی سروج
در کوچه باغ حکایت
تا ایستادهای
مسافری از بیابانی میگذشت. در راه به پیرمردی برخورد. روبرویش ایستاد و
گفت : پدر جان! من کی به آبادی می رسم؟
پیرمرد پاسخ داد: تو هیچگاه به آبادی نمیرسی.
مسافر به خیال اینکه پیرمرد دیوانه است راهش را در پیش گرفت. هنوز چند
قدمی دور نشده بود که پیرمرد گفت: جوان! اگر همین مسیر را ادامه بدهی پیش
از غروب آفتاب به آبادی میرسی.
جوان گفت: پس چرا دفعة اول که پرسیدم گفتی هیچگاه به آبادی
نمیرسی؟
پیرمرد پاسخ داد: آن زمان تو ایستاده بودی ولی الان در حال رفتن هستی. تا
ایستادهای به جایی نمیرسی!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 159صفحه 24