
بگه وقت تموم شده،این آقا مدعی بود
زبونشو یک نفر دندون گرفته و مثل
کرو لالها اده بده میکرد....
به هر حال سرخورده برگشتم اما
آقای کاجی تا فردا توی بند موند و
فردا طبق معمول پیرمرد دلسوزی پیدا
شد و آمد ضمانت پسرشو کرد. اول
قبول نمیکردم. آقای رئیس هم قبول
نمیکرد و میگفت :«کارمند دولت رو
پشت میزش زدن. این میدونی یعنی
چی؟ یعنی دادگاه نظامی. پدر پسرتو
در میارن (آقای رئیس حواسش نبود
که پدر پسره خود پیرمرده است و تازه
آخرش نفهمیدیم یعنی چی که پدر
کسی را در میآورند ؟و کلی سؤال
لاینحل دیگه!)
اما از آنجایی که آقای رئیس مرد
رقیقالقلبی بود، خیلی زود قبول کرد
که من بروم رضایت بدهم. اول با
خواهش،بعد با پیشنهاد و آخر سر ما
را مجبور کرد برویم رضایت بدهیم و
ما هم که معتقد بودیم در عفو لذتی
است که در انتقام نیست، رفتیم و
مردانگی کردیم و آقای کاجی هم که
یک شب را آب خنک خورده بود کلی
از ما معذرت خواست و گفت که خیلی
آقا هستیم و از این حرفها. اما همان
روز با ماشینش از کنار ما رد شد و
کلی فحش نثار ما کرد که :« استعلام
ماشینم چی شد؟»
فقط ضرر را چه کسی کرد؟من
بدبخت فلک زده که یک سیلی از
آقای کاجی خوردم و صد تا سیلی
خودم نثار خودم کردم.
مینویسم به پزشک قانونی . برو اونجا
یک شکایت حسابی از این مرتیکه بکن
تا ما پدرشو دربیاریم. صورتت خیلی
سرخ شده. اگه شاهدم نداشتی قابل
تشخیص بود.»
نامه را گرفتم و سوار موتور شدم.
چون آخر وقت اداری بود به سرعت
به طرف مشهد حرکت کردم. در بین
راه دائم خودم را توی آینۀ موتور نگاه
میکردم و هر گاه احساس میکردم
صورتم دیگر سرخ نیست ، چند سیلی
محکم به صورتم میزدم که باز روی
فرم بیاید اما وقتی به پزشک قانونی
رسیدم، وحشت کردم. حدود سی نفر
آدم آنجا بود که هر کدام یک نقصی
بهشان خورده بود. یکی انگشتش قطع
شده بود،یکی شکمش دریده شده
بود، آن یکی چشمش کور شده بود و
خلاصه هنوز از راه نرسیده بودم که
یک نفر آمد بیرون و گفت :« آقایون!
دو نفر دیگه بیشتر معاینه نمیشن. بقیه
برن فردا بیان.»
همهمهای شد. من در حالی که
صورتمو به بغل دستیم نشون میدادم،
گفتم :«برای این چقدر مینویسن؟»
- برای کدوم؟
- برای همین سیلی روی صورتم
دیگه...!
- کدوم سیلی ؟برو بابا دلت خوشه.
نقص عضوهاش میرن اون تو دست
خالی میان بیرون. توی مطب کلی
بهت میخندن. برو بابا خدا روزیتو
جای دیگه حواله کنه.
یادم اومد قبل از اینکه اون آقا بیاد و
در پاسگاه بودیم. به مجرد اینکه وارد
شدیم، آقای کاجی شروع کرد :« همین
آقاست! هم مرا فحش داده،هم سیلی
زده،هم نامهام را گم کرده.»
دوست طرقدری دفاع جانانهای از ما
کرد. به طوری که به شک افتادم واقعاً
من اینقدر خوددار بودهام؟ افسر نگهبان
که شرح ما وقع را شنید، دستور داد
آقای کاجی را به بازداشتگاه بیندازند
و به من گفت :« آقای رفیعا! یک نامه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 169صفحه 8