مجله نوجوان 169 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 169 صفحه 7

من داشتم به این فکر می­کردم که اگه فحش روش یک وجب روغن جمع بشه، چی می­شه؟ به دوست آقای کاجی گفتم :« شما که شاهد بودید، من هیچی به ایشون نگفتم.» دوست آقای کاجی با حالت خاصی گفت : ((متأسفم . من دستم پارسال شکسته باید برم)) اما جوانمرد طرقدری با تمام وجود اعلام آمادگی کرد که می­آید و از ما دفاع می­کند. چند دقیقه بعد یکی از بچه­های پاسگاه طرقبه که اتفاقاً از رفقای ما بود، (به خاطر تعداد زیاد نامه­ای که برایش می­آمد)با شرم خاصی وارد شد و با شرم خاص­تری گفت :« از دست شما شکایت شده.» و چند دقیقه بعد ما نباشه ؟» و از همین حرفها فراوان... آقای رئیس به من و من به آقای رئیس هر دو به هم کلی افتخار می­کردیم که بالاخره این مشکل حل شد اما قضیه به این مقوله ختم نشد. فردا آقای رئیس باز به ما مأموریت داد و به جلسۀ ادارۀ کل رفت! ما تک و تنها مشغول حفظ سنگر شدیم. یک خانم و یکی از بچه­های طرقدر توی دفتر بودند که آقای کاجی با یکی از دوستانش آمد داخل اداره و از همان دم در مطالبۀ استعلام کرد. ما هم با خونسردی کامل جوابهای ماضیه را تکرار کردیم ایشان هم دستش را از دهن مبارک برداشت و هر چه به دهنش آمد نثار ما کرد. ما هم که کمی تا قسمتی حق را به ایشان می­دادیم، سکوت اختیار کردیم و چیزی نگفتیم و این موضوع آقای کاجی را عصبانی­تر کرد تا جایی که غفلتاً در جواب یکی از ناسزاها گفتیم:«خودتی» و همین کافی بود که آقای کاجی یک چک محکم به صورت ما بنوازد (حال کردید؟ تا همین الان فکر می­کردید موضوع این داستان هم چک بانکی است. ما اینیم دیگه!) سیلی چنان محکم بود که خانم حاضر در اداره جیغ بنفشی کشید و اصلاً از کار پستش منصرف شد. لحظه­ای سکوت بر فضا حاکم شد و باز هم آقای کاجی پیش­دستی کرد و در حال خارج شدن از اداره گفت:« الان میرم پاسگاه از دستت شکایت می­کنم، فحش می­دی، ها؟ یک فحشی نشونت بدم که یک وجب روغن روش باشه.» اما آن روز که آقای کاجی با شماره نامه از مشهد آمد، آقای رئیس خیلی جدی به ما مأموریت داد که نامه را پیدا کنیم. تمام نامه­های چند ماه گذشته بررسی شد و در نهایت دزد ما گرفته شد. رد پای نامۀ ما پیدا شد و معلوم است که امضاء هم گرفته نشده بود. یک هفته فکر کردم تا آخر سر یادم آمد که نامه را تحویل پیرزن صاحب خانه داده­ام و چون پیرزن سواد نداشته است، بی خیال امضاء شده­ام. حالا چه کار کنم؟ خدایا این بابا با اینهمه مسخره­ای که شده تا ما را به دادگاه نکشد، دست بردار نیست. این بود که بالاخره (به خیال خود) سلولهای خاکستری به سراغم آمدند و نوروز،پسرک شنگول و دیوانه­ای که مشتری همیشگی توالت اداره بود را آوردم و انگشتش را توی استامپ و جلوی اسم آقای کاجی فرود آوردم و فردا که آقای کاجی با توپ پر آمد سراغم، در محضر رئیس در کمال حق به جانبی عرض کردم:« شماره را که آوردید، نامه را پیدا کردم. این نامه در تاریخ فلان تحویل پیرزن صاحب خانۀ شما شده و چون ایشان بی سواد بوده اند،اثر انگشت اخذ شده که در دفاتر ما موجود است...» این را که گفتیم، انگار آقای کاجی را آتش زده باشند منفجر شد و داد زد: « بعد از اینهمه وقت اینه جواب من؟ حالا من اون پیرزن خدا بیامرز رو از کجا پیدا کنم و ازش امضاء بگیرم. شما هم گشتید و از یک پیرزن بی سواد دم مرگ اثر انگشت گرفتید؟اصلاً از کجا معلوم که اون اثر انگشت ساختگی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 169صفحه 7