جبرا ن خلیل جبران
ترجمۀ استاد سید حسن حسینی
مجسّمه
در بلندیهای کوهستان مردی زندگی میکرد که مجسمهای
قدیمی داشت، کار یکی از استادان فن. آن مرد، مجسمهای را بیرون
خانهاش بر روی خاک انداخته بود و کوچکترین توجهی به آن
نمیکرد.
یک روز مرد خردمند و زیرکی که از شهر آمده بود، آن
مجسمه را دید و از صاحبش پرسید:«آیا حاضری این مجسمه
را بفروشی؟»
صاحب مجسمه خندید و گفت:«تو فکر میکنی کسی پیدا بشود
که این پاره سنگ کثیف و بیمصرف را بخرد؟»
مرد شهری گفت:«من حاضرم آن را به یک سکۀ نقره بخرم.»
مرد متعجب و ذوق زده پذیرفت و معامله سر گرفت.
خریدار، مجسمه را بر پشت فیلی گذاشت و به شهر برد.
چند ماه بعد، مرد کوهستانی برای انجام کاری به شهر رفت. در
یکی از خیابانهای شهر ناگهان چشمش به جمعیتی خورد که در
برابر دکانی اجتماع کرده بودند، در وسط جمعیت، مردی ایستاده
بود و با صدای بلند فریاد میزد:«بشتابید! بشتابید و زیباترین
مجسمۀ عالم را تماشا کنید. فقط با دو سکۀ نقره میتوانید از
بینظیرترین مجسمهای که تا کنون تراشیده شده است، دیدن
کنید. مرد کوهستانی دو سکۀ نقره داد و داخل مغازه شد تا
مجسمهای را تماشا کند که چندی پیش خودش آن را به یک
سکۀ نقره فروخته بود!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 3