مجله نوجوان 170 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 170 صفحه 3

جبرا ن خلیل جبران ترجمۀ استاد سید حسن حسینی مجسّمه در بلندیهای کوهستان مردی زندگی می­کرد که مجسمه­ای قدیمی داشت، کار یکی از استادان فن. آن مرد، مجسمه­ای را بیرون خانه­اش بر روی خاک انداخته بود و کوچک­ترین توجهی به آن نمی­کرد. یک روز مرد خردمند و زیرکی که از شهر آمده بود، آن مجسمه را دید و از صاحبش پرسید:«آیا حاضری این مجسمه را بفروشی؟» صاحب مجسمه خندید و گفت:«­تو فکر می­کنی کسی پیدا بشود که این پاره سنگ کثیف و بی­مصرف را بخرد؟» مرد شهری گفت:«من حاضرم آن را به یک سکۀ نقره بخرم.» مرد متعجب و ذوق زده پذیرفت و معامله سر گرفت. خریدار، مجسمه را بر پشت فیلی گذاشت و به شهر برد. چند ماه بعد، مرد کوهستانی برای انجام کاری به شهر رفت. در یکی از خیابانهای شهر ناگهان چشمش به جمعیتی خورد که در برابر دکانی اجتماع کرده بودند، در وسط جمعیت، مردی ایستاده بود و با صدای بلند فریاد می­زد:«بشتابید! بشتابید و زیباترین مجسمۀ عالم را تماشا کنید. فقط با دو سکۀ نقره می­توانید از بی­نظیرترین مجسمه­ای که تا کنون تراشیده شده است، دیدن کنید. مرد کوهستانی دو سکۀ نقره داد و داخل مغازه شد تا مجسمه­ای را تماشا کند که چندی پیش خودش آن را به یک سکۀ نقره فروخته بود!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 3