
بود که :« راستی مادر .... چرا اسکندر به
ما حمله کرد؟»
تو چه میتوانستی بگویی؟... و ناچار
شدی بگویی:« درست به همین دلیل
که تو مثلاً ماهی دوست داری... ماهی
شکمپر.»
تصاویر:محمدرسول رضایی جو
میکنم به یاد قد وبالای کوروش
میافتم. و دیگر جواب سؤالهایش
را نمیدانم.» مخصوصاً آن روز که
همسایۀ جدیدتان آمده بود و فریدون
که فهمید اسم پسرشان اسکندر است
و ناغافل از تو پرسیده
آشپزخانه که سرخ بود و هنوز خونی.و
ماندهای که زن همسایه از ترس کتاب
به وحشت افتاده یا چاقو؟
و یادت آمد که این یکی سؤالت را
از اسکندر پرسیدهای و اسکندر که تند
تند غذایش را میخورد، با لهجهای
غریب گفته بود:«هر دو...»
و تو هر دو را پرت کردی و زن
همسایه را دعوت کردی بیاید تو.
او که پسرش را فرستاده و به تو
پیغام داده بود بروی واحدشان
ولی تو فراموش کرده بودی ،و
حالا خودش آمده بود که اگر
کاری...
و تو گفته بودی باید زنگ بزنی
به فریدون که دانشگاه است و
بیاید سر راه برایم چند کتاب
بگیرد.
و زن همسایه به کتابهای
ولو شده وسط هال و
کتابخانهات نگاهی کرد و گفته بود:
«ببینم، خفه نشدی از بس این همه
کتاب...؟»
و تو شکم ماهی را پر کرده بودی
و زن همسایه رفته بود. ماهی را که
توی فر گذاشتی،چشمهایت پر اشک
شده بودند. با خود گفتی:« چرا؟ چرا
آن روز و یا آن شب از اسکندر
نپرسیدم که چرا این همه
کتابها را سوزاند؟ که حالا اگر
نسوزانده بود، میتوانستم مشکل
خودم را با خودم حل کنم. مشکل
خودم را با فریدو ن که تنها دو ساله
بود که کوروش تنهایمان گذاشت و
رفت و حالا بزرگ شده و وقتی نگاهش
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 9