و پدر فقط انار دوست دارد. انارهای
سرخ. سرخ روشن. و هیچکس نبود تو
را و کوروش را در یابد.
آمبولانسها دیوانهوار میرفتند و
تو باور نداشتی حتی یک زخمی را
حمل کنند. و تا چشم کار میکرد
خرابی بود و ناله و ضجۀکسانی که
از زخم شمشیر سربازان اسکندر و
یا از ترکش این غولهای پرنده افتاده
بودند به جان کندن. و تو هر طوری که
بود کوروش را کشان کشان رساندی
به سایبان یک مغازه. خودت را وسط
خیابان رساندی، مردوار دستهایت
را گشودی جلوی یک آمبولانس.
چقدر سنگین بود جسم نیمه جان
کوروش. با اینکه خون زیادی از او
رفته بود ولی سنگیتر شده بود . مثل
یک ماهی بزرگ، یک ماهی شکم پر.
همه جایت خونی بود. مخصوصاً
دستهایت. دستهایت که دیگر هیچ
وقت بعد از آن روز پاک نشدند. حتی
بعد از رفتن کوروش که همان شب بر
اثر شدت جراحات و مخصوصاً ترکشی
که به گردنش خورده بود،جان سپرد.
و تو هرچه دستهایت را میشستی پاک
نمیشدند. درست مثل همین حالا که
شکم ماهی را سفره کردهای تا فریدون
غذای مورد علاقهاش را بخورد. قول
داده بودی برای تولدش ماهی شکمپر
درست کنی. که باز زنگ خانه به صدا
در آمد. در را که باز کردی، مادر
اسکندر بود. با دیدن تو جیغ کشید.
به خودت که نگاه کردی در یک دست
کتابت بود و در دست دیگرت چاقوی
تاریخ گیر میدی ؟! مگر هر کدوم از ما
چند سال عمر میکنیم که تو میخوای
ریشۀ تک تکمون رو از تاریخ بکشی
بیرون و با نظرای «فروید» و نمیدونم
چی چی ذهنمونو ...»
برای همین چیزی نگفتی. حتی نیمه
شب که از خواب آشفته پریدی هم
چیزی به کوروش نگفتی. مخصوصاً
اینکه صبح پدر و مادرت زنگ زدند
که میآیند به دیدنت و تو خوابت و
دیشب را فراموش کردی.
و حالا نشستهای و از بالکن طبقه اول
صحنۀ جنگی خونین را تماشا میکنی.
جنگی یک طرفه که سربازانی با
بیرحمی همه را از دم تیغ میگذرانند
و چند لحظه بعد صدای آمبولانسها
بود که به هوا میرفت و تو همان
جا میخکوب شده بودی. این بار به
آسمان که پنجاه و چهار فروند بودند.
پنجاه و چهار هواپیما که در دستههای
چهارتایی شیرجه میزدند و خانهها را
به راکت و رگبار مسلسل میبستند . و
تو در دقیقهای خودت را به وسط شهر
رسانده بودی. از طبقۀ اول آپارتمان تا
بازار روز را چنان طی کردهای. تازه از
اسب پیاده شدی که کوروش را دیدی.
کیسۀ میوهها پاره شده بود و پرتقالها
هرکدام به طرفی رفته بودند. تقصیر
خودش بود. سپرده بودی پرتقال نگیرد
میشدند. به سمت خیابان اصلی شهر،
به سمت بازار روز که حالا گله به گله
منفجر میشد و دودهای سیاه و غلیظی
از آن به هوا برمیخاست. اسکندر هم
بود. خودش بود. میشناختیش و با چه
حرارتی دستور حمله میداد. همین چند
ساعت پیش آمده بود در آشپزخانهات
و از زور گرسنگی تند تند غذای ماندۀ
دیشب را خورده بود و گفت که :« یک
ماه است من و سپاهیانم در راه هستیم
و درست سه شبانهروز است که غذایی
نخوردهایم.» و تو نتوانسته بودی سؤالی
که قرنها در حلقوم تو گیر کرده است
را بپرسی و همین طور گیج و ویج
اسکندر را نگریسته بودی که دوباره
لباسهای رزمش را پویشیده و شمشیر
پهن و تیزش را از توی تابلوی نقاشی
اتاق پذیرایی برداشته و رفته است.
دیشب میخواستی به کوروش
جریان ملاقات با اسکندر را بگویی
ولی ترسیدی. دیگر کوروش هم به
حرفهایت توجه نمیکرد و میخندید.
ترسیدی باز هم به تو بپرد که:« باز هم
دیوونگیات گل کرد خانم؟ چقدر بگم
دیگه حق نداری کتاب بخونی؟ اصلاً
کی گفته زن نویسنده شه. تو که توانایی
حلاجی شخصیت خودتو نداری، چطور
میخوای تاریخ مملکتتو کنکاش کنی؟
اصلاً چرا این اواخر روان شناسی رو به
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 8