دستهایم را باز میکردم و مثل خلبان
پرواز شبانه به جان کوچههای تاکوما
میافتادم.
توی خانه هم هواپیما بازی تمام
نمیشد. چهار صندلی از آشپزخانه
میآوردم تو ی اتاق میچیدم. دو تا
جای بدنه، دوتا هم بال. توی خانه،
بشتراز بمباران شیرجهای انتحاری
استفاده میکردم. صندلیها جان
میداد برای این کار. خواهرم درست
پشت سرمن توی کابین کمک خلبان
مینشست و پیامهای اضطراری را به
مرکز میفرستاد:« مرکز! صدای مرا
میشنوید؟ ما فقط یک بمب داریم، ناو
هواپیما بر را نمیگذاریم در برود. بمب
را راست توی موتورخانه میکوبیم.
تمام. متشکرم جناب سروان. بخت با
ماست. تمام.»
خواهرم به من میگفت: « یعنی
میتوانی از پس آن بربیایی؟»
جواب میدادم:« دست کم گرفتهای؟
کلاهت را بچسب که رفتیم.»
کلاهت را بچسب
بیست سال از آن ماجراها میگذرد.
1281 مخزن، 777 پل و 109
پالایشگاه نفت را ویران کردم،چون
یقین داشتم که در جنگ، حق با
ماست.
میگفتند:« پرل هاربر یادتان نرود!»
میگفتیم:«حتماٌ !»
دستهایم را باز میکردم و مثل بال
هواپیما میگرفتم و شیر دودکنان
زو میکشیدم: رت تت تت تت
و هواپیماهای دشمن را به زمین
میریختم.
بچهها دیگر از آن بازیها نمیکنند.
بچههای امروز کارهای دیگری میکنند.
به همین دلیل من هم مینشینم و مثل
شبح بچه به یاد اسباب بازیهای قدیمی
دلم را خوش میکنم.
وقتی بچه بودم و هواپیما
میشدم، کار جالبی میکردم.
شبها دو تا چراغقوه دست
میگرفتم و روشن میکردم.
زیردریایی را در بهار 1942 غرق
کردم. توی دسامبر و ژانویه ، بچههای
محل چپ و راست زیر دریایی میزدند
اما من سرِ صبر و حوصله نشستم و
منتظر ماندم. اول بهار صبرم سر
آمد. سر راه مدرسه اولین زیردریایی
را درست دم بقالی سرکوچه زدم،
بنگ! برای زدن زیردریایی دوم، دو
سال کمین کردم. سال 1944 دومین
زیردریایی را دود دادم.
آْخرین زیر دریایی را در فوریه 1945
زدم، جشن تولد ده سالگیام را چند
روزی بود که پشت سر گذاشته بودم.
از هدیههایی که گرفتم، حسابی دلخور
و دمغ بودم. بعد هم به جان آسمان
افتادم! توی آسمان جولان میدادم و
دنبال نفس کش میگشتم. کوه مانت
راینر مثل سردار سفید پوش بلندقامتی
پشت سرم خودنمایی میکرد.
من خلبان ستاره و تک خال گروه
بودم. سوار پی 38 ، گرومن وایلدکت، پی
51 و مسرایشمیت که میشدم فلک
جلودارم نبود. لابد تعجب میکنید،
من و مسرایشمیت آلمانی؟ هواپیمای
غنیمتی بود. رنگ مخصوصی به آن
زدم که خودیها مرا عوضی نگیرند و
از آن بالا چپهام نکنند. همه هواپیمای
من را میشناختند و با دست نشان هم
میدادند، دشمن هم چشمش کور!
من 8942 هواپیمای شکاری ، 6420
بمب افکن و 51 هواپیمای باری را
سرنگون کردم. هواپیماهای باری را
اوایل جنگ زدم. بعداً از هواپیمای
باری خسته شدم.خیلی کند حرکت
میکرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 31