داستان بهزاد نژاد احمدی
ماهی شکم پر
عادت نداشتی پیشبندت را ببندی.
برای همین وقتی ضربۀ محکمی زدی
تا مهرۀ سفتش را از هم واکنی، خون
شتک زد روی پیراهن و حتی صورتت.
زنگ خانه که به صدا در آمد و در را
باز کردی، دیدی اسکندر است، پسر
کوچک همسایه و عصبانی شدی که
چرا اسم این بچه اسکندر است.
و اسکندر مثل همیشه به پایین نگاه
میکرد وحرفهای مادرش را طوطیوار
تکرار میکرد. دکترش به مادر سپرده
بود«برای اینکه لکنت زبان پسرتان
خوب شود،باید موقع حرف زدن به
جایی دیگر به غیر از مخاطبش نگاه
کند و حرفش را بزند.» و از آن پس
مادر وقت و بیوقت اسکندر را سروقت
تو میفرستاد پی کاری واهی.
اسکندر که رفت، در را چفت
کردی و برگشته بودی
به دنبال کاری که حالا
نمیدانستی چیست و
مانده بودی وسط
هال که چشمت
خورد به کتاب
روی فرش.
چاقوی بزرگ
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 6