مجله نوجوان 170 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 170 صفحه 7

حرفهای چندین ساله که:»این مرد از اول هم جنم زندگی را نداشت و تو را هم خل و چل کتابهایش کرده...» که صدایی آمد. اول صدای مبهم و دور سمهای اسبها بود که تند تند و با شتاب نزدیک می­شدند. اسبهایی سیاه که با هیاهو و جنجال به شهر حمله می­کردند و تو تعجب کردی از آن همه هیاهو و گرد و خاکی که به راه انداختند. بعد آسمان کیپ شد.پر شد. مملو از آهنهای پرنده که از آن دور ، از دورترین مکان ممکن حرکت می­کردند و شیرجه­وار به سمت شهر وارد تدارک یک حمله هستم.» و تو بیشتر عصبانی شده بودی. بیشتر از روزی که بعد از سالها قهر و دوری، پدر و مادرت به خانۀ­تان آمدند و تو هم کوروش را فرستادی که از بازار، سور و سات میهمانی تهیه کند و بیاید که نیامده و دیر کرده بود. بعد رفتی روی بالکن خانه. از آنجا می­توانستی تنها خیابان اصلی شهر که به قلب شهر هم ختم می­شد را ببینی. همیشه هر وقت از دست کسی با چیزی کلافه یا عصبانی می­شدی،می­رفتی و ساعتها به انتهای جاده، به انتهای یک چیزی خیره می­شدی. مثلاً به انتهای آخرین ماشینی که رد می­شد و می­رفت تا انتهای یک نقطه.. نه ... به یک هیچ تبدیل می­شد. و مادرت شروع کرده بود به طعنه و گوشه و کنایه زدن. و بلند می­گفت که تو ... تو که در بالکن ایستاده­ای هم بشنوی، باز همان آشپزخانه هم وسط کتاب بود. چاقویی که چند لحظه پیش داشتی با آن شکم یک ماهی را سفره می­کردی که زنگ در زده شد و تو با گیجی همیشگی­ات این بار چاقوی خونی را وسط کتاب گذاشته بودی. عنوان کتاب را خواندی:« حملۀ اسکندر مقدونی به ایران» و خنده­ات گرفت. از دیشب که به خواندن آن پرداخته­ای، بیشتر به حماقت اسکندر پی برده­ای. بعد با صدای بلند گفتی: «این کتاب همه چیزش عجیبه» با یک دستمال شروع کردی به پاک کردن خونهای لای کتاب، یادت آمد دیشب تا جایی خوانده­ای که اسکندر پس از فتح عثمانی به ایران حمله کرده است. از جنایت و خون­خواری چیزی کم نگذاشته است. حتی در یکی از شهرها سپرده بود که یک مرغ هم زنده نگذارند و نگذاشته بودند و تو با خودت گفته بودی: «کاش لااقل کتابخانه­ها را نسوزانده بود.» اتفاقاً همین سؤال را می­خواستی از خود اسکندر بپرسی. فقط با عصبانیت پرسیدی:«چرا؟ چرا؟» و اسکندر گفته بود:« چی شده خانم... خواهش می­کنم بروید کنار . من در

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 7