مجله نوجوان 170 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 170 صفحه 13

علی معظمّی 11 ساله سلام! خواستم دربارۀ کسی صحبت کنم که برای من فرشته است. او عموی من است که در جنگ شهید شد. من وقتی عکس او را می­بینم گریه­ام می­گیرد و آرزو می­کنم که پیش او باشم و او را در آغوش بگیرم. عموی من سردار لشگر بود که در منطقۀ دشت آزادگان تپه­های الله اکبر روز جمعه شهید شد. من ناراحت نیستم چون او را در روز قیامت به همراه مولایمان امام زمان عجّل­الله تعالی فرجه­الشریف می­بینم و باز هم او را در آغوش خود می­گیرم. من عمویم را ندیدم ولی احساس می­کنم سالهاست که او را می­شناسم. به امید روزی که همۀ­مان منتظر آن روز هستیم. مهرداد آموزگار 9 ساله روستایی بود که هیچ مدرسه­ای نداشت و همه ناراحت بودند. ماهها گذشت تا اینکه از شهر چند نفر آمدند و یک مدرسه به نام «دانش» درست کردند و دیگر کسی ناراحت نبود و همه دانش داشتند و چیزهای دیگری هم ساختند مثل بیمارستان یا آتش نشانی که کنار یک رودخانه بود و با بشکه آب پر می­کردند و به سوی جای آتش گرفته می­رفتند . بعد از چند سال آن قدر این روستا بزرگ شد که یک شهر جدید در ایران شد . حرف نداری بابا! اگر مسؤولان یعنی آدمهای مهم مملکت هم به همان اندازه­ای که تو در داستانت به فکر مشکلات مردم هستی،به فکر مشکلات مردم بودند، الان مردم خیلی وضعشان بهتر بود. انشاءالله بابا! دعا می­کنم شما یک کاره­ای بشوی که با درد و رنج مردم، غریبه نیستی! کیوان صالحی 13 ساله سریع از پلّه­های پاساژ پایین رفتم. ترسیدم فیلم شروع شود. کلّ پاساژ تلویزیون بود. رسیدم آن جایی که آن فیلم را دیروز دیده بودم. هنوز فیلم شروع نشده بود. چند نفر پشت سر من منتظر بودند که فیلم شروع شود. فیلم شروع شد،از همان جایی که دیروز تمام شد . آن پسر و د ختر چشم آبی می­دویدند و به دنبال آنها آن موجود عجیب و غریب . رفتند داخل تونل و هر چند وقت یکبار می­خوردند زمین و پشت سرشان را نگاه می­کردند. آن موجود هنوز دنبال آنها بود. رفتند کنار دیوار. پسر چشم آبی به آن طرف تونل رفت تا زنگ خطر را بزند اما برق رفته بود و آن موجود چشم آبی آنها را گرفت. آن پسر چشم آبی خواب دیده بود. من بعد از فیلم به مدرسه رفتم. مدرسه­ام دیر شده بود. ناظم با خط کش یک بار زد کف دستم. بعد از چند ساعت از خواب بیدار شدم و به مدرسه رفتم. امان از دست این چشم آبیها که همدیگر را می­خورند و لت و پار می­کنند. عزیز دل بابا! شام کمتر بخور تا خوابهای بهتری ببینی. برای فیلم دیدن باید به سینما بروی نه پاساژ!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 170صفحه 13