فاضل ترکمن
ایمیلهایی به جک
(همونی که از لوبیای سحر آمیز بالا رفت و ....!)
من:
سلام به پرورش دهندۀ لوبیاهای
سحرآمیز! سلام به صاحب مرغ
تخم طلا! سلام به چنگ خوش نواز
و دوست عزیزم، جک! نمیدانید چه
دردسری کشیدم تا آدرستان را پیدا
کردم.
همیشه به این فکر میکنم که آیا
میشود روزی جای شما باشم؟ روزی
که این موتور لکنتهام را که از گاو شیر
ده شما بدتر است با چند لوبیای سحر
آمیز که شما داشتید عوض کنم و بعد
هم ... بعدش را که شما بهتر از من
میدانید! راستی سایتتان خیلی جالب
بود. به خصوص لوگوی سایتتان که
عکس گاوتان بود و شما زیرش نوشته
بودید: «رمز موفقیت من این بود، چه
قدر دلم برایش تنگ شده!»
خداحافظ
(سعید معروف به سعید توهم!)
جک:
دوست پاچه خوار من! سلام.
لازم نیست اینقدر کلاس بگذاری
و لفظ قلم صحبت کنی. سعی کن
خودمانی تر باشی. خوشحالم که از
سایت من خوشت آمده. بله، واقعاً
دلم برای گاوم تنگ شده. اگر خواستی
میتوانی فرم عضویت در سایت را پر
کنی. گفته بودی دلت میخواهد مثل
من باشی. چه آرزوی کوچکی! مطمئن
باش به آرزویت میرسی. فقط باید
خیلی تلاش کنی و خیلی صبر داشته
باشی، صبر!
من:
واقعاً که شما چه قدر خوش شانس
هستید... حالتان که خوب است؟ من
که اصلاً خوب نیستم. امروز تمام
کوچه و خیابانهای تهران را زیر و رو
کردم تا یک لوبیای سحرآمیز فروشی
پیدا کنم اما بیفایده بود. حیف! باید تا
آخر عمر با همین چندر غاز پول توی
جیبی سرکنم.
باز هم من!:
آقای سحر آمیز چه طوری؟ چرا باید
بد باشی؟ با این سن کم هرچی دلتان
بخواهد میخرید و کیف میکنید...
امروز رفتم به پیتزا فروشی محلۀمان
که درخواست پیک موتوری کرده
بود اما تا چشمش به موتور گازی
درب و داغان من افتاد، گفت: «آخه
تا حالا کجا دیدی کسی با موتور گازی
قراضهای مثل این پیتزا ببره درِ خونۀ
مردم؟»
مثلاً میخواستم دستم توی جیب
خودم برود! آن وقت شما میگویید
تلاش کنم؟
جک:
باور کن سرم خیلی شلوغ است. باید
بالای سر این کارگران سر به هوا باشم
تا یک وقت برجی نسازند که با یک
زلزله وا برود.
سعید جان! برای اینکه از چندر
غاز پول توی جیبیات ناامید نشوی،
برایت یکی از عکسهایی را که قبل از
فروختن گاومان با مادرم سر سفرۀ
شام انداخته بودیم، فرستادم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 188صفحه 6