مهربانتر بود؛ از هلال تا بدر. از بدر
تا ...
حالا دیگر ماه، تمام شده است.
جایش در آسمان خالی است. حالا
قرار است ماه دیگری به جایش بیاید.
هلالی دیگر.
چند روز دیگر قرار است حضور آن
هلال نو را جشن بگیریم. قرار است
شادی کنیم و به میمنت یک ماه
میهمانی پر برکت، قدردان سفرۀ الهی
باشیم.
قرار است صبح زود به مصلّای
شهرمان برویم و نماز پرشکوهی را به
پا بداریم و به خودمان گوشزد کنیم که
نباید برکات این ماه را آسان از دست
بدهیم. از در منزلمان که به قصد مصلّا
خارج میشویم، تکبیر بگوییم و حمد
خداوند را به جای آوریم.
وقتی نزدیک غروب میشود، وقتی
خورشید دست گرمش را از روی
شهرمان برمیدارد، دلمان میگیرد،
دلمان هوای «ربّنا» میکند، دلمان
سفرۀ افطار میخواهد. بغضی
در گلویمان گره میخورد که تا اشکمان
را در نیاورد ول کن نیست. دلمان مثل
غروبهای جمعه میگیرد، غروبهایی که
«خون جای بارون میچکه». حوصله
نمیکنیم با کسی حرف بزنیم. منتظر
اذان میشویم. اذان را که میگویند،
بیاختیار وضو میگیریم و به نماز اول
وقت میایستیم. در این وقت است که
به سجده میرویم و از ته دل، از اعماق
دست نیافتنی وجود، دلمان میخواهد
یک آرزو کنیم. میدانیم هر چه از خدا
بخواهیم برآورده خواهد شد.
پس از بین تمام آرزوهای ریز و
درشتمان بهترین را انتخاب میکنیم،
آن را که بیشتر از همه دلمان میخواهد
برآورده شود. وقتی که میخواهیم آن
را به زبان بیاوریم، فقط میتوانیم
بگوییم: «خدایا کاری کن ماه رمضون
سال دیگه هم مهمون سفرهت باشیم.»
حالا چند روزی تا آن روز مانده
است. پس قدر این چند روز را بدانیم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 188صفحه 25