مجله نوجوان 188 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 188 صفحه 7

من: آخه چی می­شد اگه توی این باغچۀ لعنتی خونۀ ما یک درخت سحرآمیز سبز می­شد؟ فکرش را بکن! آنوقت من می­رفتم پیش خانم غوله، هم غذاهای غولی می­خوردم و هم مرغ تخم طلا و چنگ خوش نواز را برمی­داشتم! وقتی عکس شما و مادرتان را دیدم مشکلات خودم یادم رفت. خوشحالم که از اول زندگی­تان مایه دار نبودید و تازه به دوران رسیده هستید! امروز می­خواستم از آخرین درخت توی خیابان که فکر کردم سحرآمیز است بالا بروم اما مشهدی علی یک پس گردنی نثارم کرد و گفت: «پسرۀ دیوانه! با این درخت زبون بسته چی کار داری؟» نمی­دانم چرا توی محل پر شده که من دیوانه شده­ام؟ جک: دوست دیوانۀ من!- ببخشید- دوست خوبم! غصه نخور. تو خیلی هم عاقلی چون دلت می­خواهد مثل من پولدار بشوی. این طبیعی است که تو قدری دچار توهم شدی چرا که همۀ فکر و ذکرت پیش سرنوشت من است. راستی تو قرص اکس مصرف نمی­کنی؟ من: اصلاً حوصله ندارم. بابام گفته باید یک هفته توی خانه حبس باشم. دلم خنک شد. حق ناصر را گذاشتم کف دستش. روی دیوار روبه روی خانۀ مان خیلی خیلی گنده نوشته شده بود: «سعید خُله!» من هم حسابی کتکش زدم. چند تا از آن بادمجانهای خوشگل کاشتم پای چشمش. بعد هم مثل بچه ننه­ها بابا جانش را فرستاد دم خانۀ ما. خب بابام من هم... درست حدس زدید، باز هم من!: صبح بابایم گوشم را صد و هشتاد درجه چرخاند و گفت: «می­تونی بری بیرون اما وای به حالت اگه باز با کسی دعوا کنی.» این را که شنیدم راه افتادم توی کوچه. خدا را شکر کسی جرأت نکرده بود روی دیوار بنویسد: «سعید خُله!» جک: خوشحالم که پدرت تو را بخشید. من حسابی مشغول بودم. آدمها هیچ وقت انسانهای بی­استعدادی نه نه، با استعدادی مثل تو را درک نمی­کنند. پس اصلاً به حرفشان توجه نکن، حتی اگر به تو گفتند: «سعید خُله!» باید صبر کنی تا یک پیرمرد خیرخواه! مثل همان پیرمردی که به من لوبیای سحرآمیز داد بیاید پیشت و راهنمایی­ات کند. من: دلم می­خواهد از خوشحالی بال دربیاورم. بعد از ظهر توی پارک نشسته بودم که یک پیرمرد کاملاً خیرخواه کنارم نشست و گفت: «پسرم! چرا اینقدر ناراحتی؟» من هم گفتم: «می­خواهم چند تا لوبیا داشته باشم که وقتی می­کارمش، حسابی رشد کنه و بره بالا.» پیرمرد گفت: «حتماً برای کار عملی مدرسه­تون می­خوای!» با او رفتیم پیش یک عطاری که البته بیشتر شبیه بقالی بود اما پیرمرد می­گفت عطاریه. بعد هم خودش رفت. وقتی به فروشنده گفتم لوبیایی می­خوام که هر چه قدر جا داره رشد کنه، لبخندی زد و یک کیسۀ پر به من لوبیا داد. تازه آنقدر مهربان بود که جای آن همه لوبیای سحرآمیز، فقط همان موتور

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 188صفحه 7