صعود در واقعیّتها
آفتاب از کرانههای احساس به آسمان روی
میآورد و میگوید :«خدایا تا کی انتظار؟
لبهای وجود ما تشنه است. قطرهای از وجود
او را به ما ببخش.» ساحل با صدفها و گوش
ماهیهایش و با تمام وجود خود میگوید:
«چرا نمیآیی تا با قدمهایت ساحل تاریک
و متروکهای را که من هستم روشن کنی؟
ما همه تشنۀ قدمهایت هستیم.» درختان با
شاخسارهای خود که رو به آسمان است،
میگویند: «بیا، بیا تا با نفسهای بارانیات
لبهای تشنۀ درختان را سیراب کنی.» ابرهای
حریر آبی از آسمان نیلی با بارانهای عشق
میگویند: «بیا تا خودم تو را سوار بارانهای
عشق کنم و به زمین ببرم تا همیشه از بالا
برایت بگریم.» باد میگوید: «بیا تا خودم تو را
سوار قالیچۀ خیال کنم و به خیالهای آسمان،
زمین و دریا ببرم.» کبوتر با چشمان زلال
خود خیره شده به گنبد زرد و طلایی امام
رضا علیه السلام. مروارید سفیدی از چشمان
او روی گنبد میخورد. بالهایش را بالا میبرد
و میگوید: «امام رضا! تو را قسم میدهم تا
او بیاید و ترانههای پرواز دوباره را در آسمان
آبی مژده دهد.»
ما برای چه زندهایم؟ در این دنیای به این
بزرگی، زندگی مثل گلی است بدون ریشه.
زندگی بدون تو همه مبهم است. کبوتر،
درخت، آسمان و ... همه بدون تو وهمند. تو
بیا و با نفسهای بارانیات جان ببخش به این
پدیدههای خدایی. بیا تا با هم سوار ستارهها
شویم و با تأنّی بسیار به سوی واقعیّتها صعود
کنیم، به سوی فضاهای لایتناهی در ساحلی
که شنهایش مثل طلاست، آب دریایش
جاریست، از محبّت و صداقت و فروتنی
درختانش سبز و سر به فلک کشیدهاند، آفتاب
کمرنگ غروب با شعاعهای سحر کنندۀ خود
از میان شاخسارها به حاشیۀ دریای بیکران
افتاده است. پس همین امروز بیا، فردا دیر
است.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 188صفحه 31