مجله نوجوان 188 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 188 صفحه 31

صعود در واقعیّتها آفتاب از کرانه­های احساس به آسمان روی می­آورد و می­گوید :«خدایا تا کی انتظار؟ لبهای وجود ما تشنه است. قطره­ای از وجود او را به ما ببخش.» ساحل با صدفها و گوش ماهیهایش و با تمام وجود خود می­گوید: «چرا نمی­آیی تا با قدمهایت ساحل تاریک و متروکه­ای را که من هستم روشن کنی؟ ما همه تشنۀ قدمهایت هستیم.» درختان با شاخسارهای خود که رو به آسمان است، می­گویند: «بیا، بیا تا با نفسهای بارانی­ات لبهای تشنۀ درختان را سیراب کنی.» ابرهای حریر آبی از آسمان نیلی با بارانهای عشق می­گویند: «بیا تا خودم تو را سوار بارانهای عشق کنم و به زمین ببرم تا همیشه از بالا برایت بگریم.» باد می­گوید: «بیا تا خودم تو را سوار قالیچۀ خیال کنم و به خیالهای آسمان، زمین و دریا ببرم.» کبوتر با چشمان زلال خود خیره شده به گنبد زرد و طلایی امام رضا علیه السلام. مروارید سفیدی از چشمان او روی گنبد می­خورد. بالهایش را بالا می­برد و می­گوید: «امام رضا! تو را قسم می­دهم تا او بیاید و ترانه­های پرواز دوباره را در آسمان آبی مژده دهد.» ما برای چه زنده­ایم؟ در این دنیای به این بزرگی، زندگی مثل گلی است بدون ریشه. زندگی بدون تو همه مبهم است. کبوتر، درخت، آسمان و ... همه بدون تو وهمند. تو بیا و با نفسهای بارانی­ات جان ببخش به این پدیده­های خدایی. بیا تا با هم سوار ستاره­ها شویم و با تأنّی بسیار به سوی واقعیّتها صعود کنیم، به سوی فضاهای لایتناهی در ساحلی که شنهایش مثل طلاست، آب دریایش جاریست، از محبّت و صداقت و فروتنی درختانش سبز و سر به فلک کشیده­اند، آفتاب کمرنگ غروب با شعاعهای سحر کنندۀ خود از میان شاخسارها به حاشیۀ دریای بی­کران افتاده است. پس همین امروز بیا، فردا دیر است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 188صفحه 31