شهریار زنجانی
سرد مثل جهنم!
تا چند وقت پیش ماریا بر عکس هر
آدم شهرنشین دیگر از تعطیلات آخر
هفته متنفر بود. البته اگر شرکتی که
جان در آن کار میکرد ترتیبی میداد
تا آخر هفتهها برای «جان» اضافه
کاری بگذارند خیلی هم خوب میشد.
در اولین تعطیلات بعد از ازدواج آنها،
«جان» دل و رودۀ تلویزیون را بیرون
ریخت تا تصویرش را شفاف کند. هر
چه قدر ماریا فریاد زد که ایراد از آنتن
است به خرج «جان» نرفت.
حالا سه سال است که از ازدواج آن
دو میگذرد و در این مدت هیچوقت
تلویزیون نداشتهاند.
جانا در یک شرکت پخش مواد
غذایی انباردار است. او از کودکی دلش
میخواست که یک مخترع بشود.
او در همان کودکی کتابی در مورد
زندگی ادیسون خوانده بود به همین
دلیل اولین راهی که برای مخترع
شدن به ذهنش رسید این بود که
مانند ادیسون به مدرسه نرود و در
خانه بماند. فقط یک فرق کوچک
بین او و ادیسون وجود داشت که او
نتوانست ادیسون شود؛ مادرش بر
خلاف مادر ادیسون بیسواد بود و
پدرش هم کشاورز بود.
در نتیجه جان از همان ابتدا با چیزی
به جز گاو و گوسفند و گندم و جو سر
و کار نداشت و این مسئله راه مخترع
شدن او را کمی دشوار کرد.
آشنایی ماریا و جان هم مربوط به
همین مسئله بود. ماریا در روستای
آنها معلم بود و وقتی علاقۀ جان را
برای مخترع شدن دید او را به زور به
مدرسه برد و سواد خواندن و نوشتن را
به او آموخت. ماریا یادش نمیآید که
چه طور شد که با جان ازدواج کرد. اگر
مسئلۀ مخترع شدن جان در میان نبود
آنها زندگی خوب و خوشی داشتند.
جان یک روستایی ساده دل بود که
مهربانی در وجودش موج میزد. او
جزو محبوبترین کارکنان شرکت محل
کارش بود و اگر این محبوبیت نبود، او
را پس از گندی که در سردخانه زده
بود حتماً اخراج میکردند.
جمعه آخر وقت بود و همۀ کارگران
و کارمندان شرکت خودشان را برای
تعطیلات آخر هفته آماده میکردند.
تکنسین برق رفته بود و جان آخرین
فردی بود که داشت از انبار خارج
میشد.
لحظهای با خودش فکر کرد. ناگهان
به سرش زد که آخرین اختراعش
را امتحان کند. به همین خاطر وارد
سردخانه شد و دستگاهش را به برق
وصل کرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 196صفحه 4