فریبا دیندار
تیکه، تیکه، تیکه داستان
نقطه کوچولو و شیطنتهایش
یکی بود یکی نبود. یه «نقطه» کوچولو
بود که از دنیای «نقطهها» فرار کرده بود
و هی «حروف الفبا» رو اذیت میکرد.
میرفت رو سر «ح» مینشست و «ح»
رو میکرد «خ». میپرید رو شکمش
میشد «ج». میرفت رو «ر» میشد
«ز» بعد سر میخورد میاومد پایین
و مینشست رو شونههای «د» میشد
«ذ». «ط» رو محکم میگرفت و میشد
«ظ». از گوشهای «ع» میگرفت،
مینشست روی سرش و میشد «غ».
میرفت کنار نقطۀ «ف» مینشست
و رو شونههایش سنگینی میکرد،
کمر «ف» بیچاره رو خم میکرد و
میشد «ق». قلم دوش «ص» میشد
و «ص» رو میکرد «ض». خودش رو
میانداخت بغل «ل» و میشد «ن».
هی رو سر این حرف اون حرف
میپرید و همه چیز رو به هم میریخت.
همۀ «حروف الفبا» کلافه شده بودند،
حتی اونایی که نقطه نداشتند. و «نقطه
کوچولو» هی شیطنت میکرد. آخه تو
دنیای «نقطهها» خیلی حوصلهاش سر
میرفت. همیشه تک و تنها یه گوشه
مینشست و به نقطههایی که مال
«حروف الفبا» شده بودن نیگا میکرد
و هی «اه اه...» میکرد!
تا اینکه یه روز یه نویسندۀ مهربون
یه داستان دربارۀ «نقطه کوچولو و
شیطنتهایش» نوشت. دست «نقطه
کوچولو» رو گرفت و بردش آخر
داستانی که براش نوشته. حالا «نقطه
کوچولو» اونقدر معروف و مهم شده
که همۀ نقطههای دنیا بهش حسودی
میکنن و اونا هستن که هی «اه اه...»
میکنن!
اینا ها! نیگاش کن، ببین چه آروم این
جا نشسته و داره لبخند میزنه
فیله اومد آب بخوره...
دست مشت شدۀ کوچولویش را
دراز کرد روبه رویم و همین طور که
تو چشمهایم نگاه میکرد، لبخند زد و
گفت: «بازم میخوام، بازم بگو!» نفس
عمیقی کشیدم و گفتم: «خسته شدم.
بسه دیگه!» همینطور که توی چشمهایم
نگاه میکرد با لحن محکمتری تکرار
کرد: «بازم میخوام، بازم بگو!»
انگشت کوچولوی دستش را گرفتم
لای انگشتهایم، لبخندی روی لبهایش
موج میزد، زودتر از من شروع کرد:
«لی لی لی لی حوضک، فیله اومد آب
بخوره...» مشتش را باز کردم و بلند
گفتم: «اما یادش اومد تشنه نیست و
رفت خونشون!» و دستش را انداختم
روی پایم.
گریه نکرد. حتی نگاهی هم به من
نکرد تا دوباره اصرار بکند. عروسکش
را گرفت بغلش، سیب گاز زدهاش را
انداخت روی فرش و رفت خانۀشان.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 196صفحه 30