مجله نوجوان 196 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 196 صفحه 9

من ایستاده بودم جلوی در، چشمم به آقا بود. هر کس می­آمد، جلوی پایش بلند می­شد، دستش را می­گرفت. خود آقا که ساکت بود، گاهی شانه­های آنها می­لرزید. این بار وقتی نشست، نگاهش افتاده به من. تند بود، رفتم جلو. گفتم: «بله آقا! فرمایشی هست؟» -مگر بنا نبود شما ساعت 9 آن شیخ را که واعظ گفته بود یادم بیاوری؟ الان ساعت 9:10 است. انگار آب یخ ریختند روی سرم، زدم زیر گریه گفتم: «آقا با این وضع و احوال؟» من عشق آقا را به مصطفی می­دانستم. صبح خبر عزیزش را آورده­اند، حالا وسط این جمعیت توبیخم می­کنند که چرا شیخ شوشتری را به یادشان نیاورده­ام. بلند شد از وسط مردم رفت توی اتاق، من هم دنبالش. پول گذاشت توی پاکت داد دستم. «همین الان این را می­دهی به شیخ شوشتری، از قول من هم احوال پرسی می­کنی و بر می­گردی.» چشم گفتم و برگشتم جلوی در. فکر کردم «حالا که مهمان زیاد است، بعداً می­روم.» پنج دقیقه نکشید، صدایش بلند شد «آقای فرقانی نرفتی؟» - می­روم. -یا الله! الان برو. انداختم از کوچه پس کوچه­ها، تمام راه را گریه کردم، تا دم خانۀ آقای شوشتری در زدم، خانمش از پشت در پرسید: «کیه؟» گفتم: «از منزل آقای خمینی آمده­ام احوال پرسی آقا.» در را باز کرد، زد به صورتش . با بغض گفت: «بمیرم! خمینی امروز هم به فکر ماست؟» باورش نمی­شد؛ خبر آقا مصطفی را توی بازار شنیده بود. *همان روز که از زندان قیطریه آزادش کردند، بازاریها برایش نهار دادند. سر سفره یکی­شان افتاده بود به حرف، نزدیک امام نشسته بود و از کارهایی که کرده بودند می­گفت: «بازاریها برای شما چه کرده­اند و چه کرده­اند...» داشت این: «چه» ها را توضیح می­داد که امام حرفش را برید «بی خود کردند.» همه ساکت شدند. مانده بودیم این چه حرفی بود. امام همان طور که نگاهش پایین بود گفت «اگر برای خدا کرده­اند، خدا اجرشان بدهد، باید بکنند. اگر برای من کرده­اند، من چیزی ندارم بدهم.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 196صفحه 9