من ایستاده بودم جلوی در، چشمم به
آقا بود. هر کس میآمد، جلوی پایش
بلند میشد، دستش را میگرفت. خود
آقا که ساکت بود، گاهی شانههای آنها
میلرزید. این بار وقتی نشست، نگاهش
افتاده به من. تند بود، رفتم جلو. گفتم:
«بله آقا! فرمایشی هست؟»
-مگر بنا نبود شما ساعت 9 آن شیخ
را که واعظ گفته بود یادم بیاوری؟
الان ساعت 9:10 است.
انگار آب یخ ریختند روی سرم، زدم
زیر گریه گفتم: «آقا با این وضع و
احوال؟» من عشق آقا را به مصطفی
میدانستم. صبح خبر عزیزش را
آوردهاند، حالا وسط این جمعیت
توبیخم میکنند که چرا شیخ شوشتری
را به یادشان نیاوردهام.
بلند شد از وسط مردم رفت توی
اتاق، من هم دنبالش. پول گذاشت
توی پاکت داد دستم. «همین الان
این را میدهی به شیخ شوشتری، از
قول من هم احوال پرسی میکنی و بر
میگردی.»
چشم گفتم و برگشتم جلوی در. فکر
کردم «حالا که مهمان زیاد است، بعداً
میروم.» پنج دقیقه نکشید، صدایش
بلند شد «آقای فرقانی نرفتی؟»
- میروم.
-یا الله! الان برو.
انداختم از کوچه پس کوچهها، تمام
راه را گریه کردم، تا دم خانۀ آقای
شوشتری در زدم، خانمش از پشت در
پرسید: «کیه؟» گفتم: «از منزل آقای
خمینی آمدهام احوال پرسی آقا.» در
را باز کرد، زد به صورتش . با بغض
گفت: «بمیرم! خمینی امروز هم به فکر
ماست؟»
باورش نمیشد؛ خبر آقا مصطفی را
توی بازار شنیده بود.
*همان روز که از زندان قیطریه
آزادش کردند، بازاریها برایش نهار
دادند. سر سفره یکیشان افتاده بود
به حرف، نزدیک امام نشسته بود و
از کارهایی که کرده بودند میگفت:
«بازاریها برای شما چه کردهاند و چه
کردهاند...»
داشت این: «چه» ها را توضیح میداد
که امام حرفش را برید «بی خود
کردند.» همه ساکت شدند. مانده
بودیم این چه حرفی بود. امام همان
طور که نگاهش پایین بود گفت «اگر
برای خدا کردهاند، خدا اجرشان بدهد،
باید بکنند. اگر برای من کردهاند، من
چیزی ندارم بدهم.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 196صفحه 9