سمیه حسینی
یاد دوست
برویم منزل آقای خمینی
طلبهها از ته کوچۀ حرم
میدویدند طرف خیابان ارم؛
پا برهنه، بیعبا، بیعمامه،
بعضیها هم سر و صورتشان
خونی بود. به هرکس
میرفت طرف فیضیه
چیزی میگفتند تند و کوتاه و
بریده. «نروید آن طرف.»، «خطر
دارد»، «ریختهاند توی فیضیه»، «می
زنند. میکشند.» این یکی که زار
میزد.
دو تا طلبه با هم میدویدند. «کجا
برویم؟» یکیشان آن طرف خیابان
ارم را نشان داد. طرف کوچۀ ارک.
«برویم منزل آقای خمینی.»
خیلیها هجوم آوردند خانۀ امام. علی
اصغر کنی با جوانهایی که مثل خودش
ورزشکار بودند جمع شدند توی حیاط.
در را بسته بودند که یک وقت مأمورها
قاتی بقیه نریزند توی خانه. مردم مانده
بودند پشت در.
امام تا این را فهمید، از اتاق دست چپی
آمد بیرون، بلند گفت: «حق ندارید در
را ببندید! اگر در بسته باشد از خانه
میروم بیرون.» همه میدانستند اگر
بگوید، میرود. همان وقت در را باز
کردند و تا شب هم باز ماند.
بعد از نماز، امام بلند شد نشست
روبه روی طلبهها. اتاق جای نشستن
نداشت و بعضیها ایستاده بودند جلوی
در. همه بغض داشتند، منتظر بودند
یکی آرامشان کند: «اینها رفتنیاند، شما
ماندنی هستید، نترسید. ما زمان پدر
او بدتر از اینها نیز دیدهایم، روزهایی
بر ما گذشت...» حرف امام که تمام
شد، همه انگار جان گرفتند. مصمم
شدند، جوانها دوباره جمع شدند توی
حیاط برنامه بریزند که تا صبح چطور
دور و بر خانه نگهبانی بدهند، سنگر
ببندند که اگر حمله کردند جلویشان
بایستند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 196صفحه 8