دستشویی سؤال کنی؟
قلب تونی از جا کنده شد. توالتهای
رستورانهای کوچک محلی، عموماً در
زیرزمین قرار داشت. پلههای باریک
و نمور، راه رسیدن به این زیرزمینها
بود. در آن لحظه تونی فکر میکرد
ای کاش سر جلسۀ سخنرانی نشسته
بود. او با وحشت به سراغ صاحب
رستوران رفت و همانطور که فکر
میکرد، توالت رستوران در اعماق
زمین قرار داشت! صاحب رستوران با
دیدن صندلی چرخدار آهی کشید و
خود را مشغول کاری نشان داد ولی
بعد از چند ثانیه، به درد تونی گرفتار
شد و تصمیم گرفت آدم خوبی باشد
و در پایین بردن صندلی چرخدار به
تونی کمک کند.
تونی افکار منفی را از خود دور کرد
و چند دقیقۀ بعد آن دو آندرو را به
زیرزمین برده بودند و بازگشته بودند
و ساعتی بعد، تونی و آندرو در اطراف
میدان گردش میکردند. آنها وارد
بنای تاریخی میدان شدند. تونی با
دیدن پلههای بلند و عجیب و غریب
ساختمان به مرز سکته رسید ولی
آندرو، گویی هیچ مانعی را نمیدید.
حق با آندرو بود. مردان یونیفورم
پوش صندلی آندرو را بالا و پایین
میکشیدند و تونی فرصت داشت که
از دیدن معماری بسیار زیبا لذت ببرد
ولی تونی قادر نبود روی شاهکارهای
معماری تمرکز کند. ذهن او از دیدن
زیرزمین رستوران مغشوش شده بود
و نمیتوانست خودش را به خاطر افکار
خودخواهانهاش ببخشد.
آنها بالاخره از بنا بیرون آمدند و تونی
در سکوت، آندرو را روی سنگفرشها
هل میداد. همه چیز در آرامش پیش
میرفت تا زمانی که یک زن کولی به
آنها نزدیک شد. او میخواست یک
«طلسم خوشبخی» به تونی بفروشد.
طلسمی که خوشبختی به ارمغان
میآورد. تونی از پس زبان کولی بر
نمیآمد. او طلسم را در جیب صندلی
چرخدار آندرو انداخت و از تونی بهایش
را خواست. تونی جیبهایش را گشت و
متوجه شد که پول خرد ندارد، او به
هیچ وجه نمیخواست 100 دلار بابت
طلسم بپردازد بنابراین در گوش آندرو
گفت: «تو پول خرد داری؟ اگر داری
به او بده تا از شرش خلاص شویم و
گرنه تا هتل تعقیبمان میکند.»
به محض اینکه دست آندرو به طرف
جیبش رفت، فریادهای زن کولی به
آسمان رفت. او پشت سر هم بر سر
تونی فریاد میکشید و او را انسانی
نالایق و وحشی میخواند. انسانی که
به دوست بیمارش برای چند پنی
ناقابل فشار میآورد. سر و صدای زن،
مردم را دور آنها جمع کرد. همه به
تونی نگاه میکردند و حرفهای زن را
تأیید میکردند. زن ناسزاگویان طلسم
خوشبختی را از جیب صندلی چرخدار
بیرون کشید، تونی را هل داد و از
میان جمعیت خارج شد. صدای زن تا
چند دقیقه بعد به گوش میرسید. او
همۀ نفرینهای عالم و ناسزاهای آبدار
را نثار تونی میکرد. آندرو از ته دل
میخندید، او با این ماجرا کلی تفریح
کرده بود ولی بیچاره تونی، او در راه
برگشت به هتل، حتی یک کلمه حرف
نزد!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 196صفحه 28