مشتاق دیدن آن بود. او برنامههای
کنفرانس را به دقت بررسی کرده
بود و میدانست که هیچ علاقهای به
شنیدن سخنرانی پروفسور تیمبل پیر
که در صبح روز بعد برگزار میشد
ندارد. او به خاطر داشت که در دوران
نوجوانیاش خبر مقالۀ تیمبل در مورد
ارتباط زبان باسک و هندیهای سرخ
پوست! را در روزنامۀ محلی خوانده
بود و تیمبل هنوز میخواست راجع به
همان موضوع حرف بزند. تنها مشکل
آندرو صندلی چرخدارش بود. مشکلی
که بعد از یک حادثه در زمان مدرسۀ
او و در زمین راگبی، همیشه همراهش
بود. آنچه که او بدان نیاز داشت، کسی
بود که او را تا رمبل همراهی کند.
عصر همان روز، موقع صرف عصرانه،
او کنار تونی ویلنگام نشست. مردی که
قبلاً یک یا دوبار او را دیده بود. به
نظر میرسید تونی به خوبی بارسلونا را
بشناسد و دربارۀ خیابان رمبل و میدان
زیبای آن که با معماری سبک گوتیک
ساخته شده بود، حرفهای زیادی برای
گفتن داشته باشد. آندرو تصمیم گرفت
شانسش را امتحان کند. او بحث را به
پروفسور تمبیل و تئوریاش کشاند.
تونی گفت: «خب من قبول دارم که
تمبیل تلاش زیادی دربارۀ باسک کرده
است. من تلاش او را تحسین میکنم
ولی راستش را بخواهی، اصلاً حوصلۀ
شنیدن حرفهای تکراری او را ندارم.»
آندرو با احتیاط جملۀ او را تکمیل
کرد: «من هم فکر میکنم از سخنرانی
فردا صبح صرف نظر کنم.»
تونی نظر او را تأیید کرد: «به نظرم
موقعی که آفتاب به این زیبایی
میدرخشد، ماندن پای سخنرانی
پروفسور، جنایت است.»
آندرو بلافاصله پیشنهادش را مطرح
کرد: «چرا فردا برای پیاده روی بیرون
نرویم؟»
- چه فکر خوبی!
تونی جواب داد اما قلبش فرو ریخت.
حرف آندرو برای او معنای هل
دادن یک نفر روی صندلی چرخدار
را داشت. او احساس گناه میکرد اما
نمیتوانست خود را مجاب کند. هل
دادن صندلی چرخدار، بالا کشیدن او
در تاکسی و بالا و پایین رفتن از پلهها
و راه پیدا کردن در خیابانی باریک او
را عذاب میداد. او خودش را بابت
خودخواهیاش سرزنش کرد و بر
احساسش سرپوش گذاشت و گفت:
«حق با توست آندرو، ما فردا بعد از
صبحانه به شهر میرویم. موافقی؟»
پس از چند دقیقه تونی حس خوبی
پیدا کرد، حس خوبی که از تصمیم
آدمها برای انجام کارهای خوب ناشی
میشود.
بعد از صبحانه تونی و آندرو از
هتل خارج شدند. تونی، آندرو را هل
داد و یک تاکسی گرفت. بر خلاف
تصورش بالا کشیدن صندلی چرخدار
در صندوق عقب، فقط چند ثانیه طول
کشید و آندرو بدون احتیاج به کمک او
خود را روی صندلی ماشین بالا کشید
رانندۀ تاکسی آدم با شعور و خوبی از
آب درآمد.
او صندلی را تنظیم کرد و تونی و
آندرو هر کدام کنار پنجرهای نشستند
و از آفتاب صبحگاهی و رنگهای متنوع
گلها لذت بردند. با گرم شدن هوا، گویی
سنگفرش خیابانها هم تونی و آندرو را
به دیدن میدان دعوت کردند. تونی
پرسید: «میخواهی به دیدن میدان
برویم؟»
تونی در دل آرزو میکرد که آندرو
درخواستش را رد کند. به نظر او هل
دادن صندلی چرخدار روی سنگفرش
ناهموار خیابان کار بسیار دشواری
بود.
آندرو جواب داد: «امتحانش مجانی
است.»
او بعد از نشستن روی صندلی
چرخدار به اعتقاد محکمی دست یافته
بود: «هر کجا که آرزویی وجود دارد،
راهی برای رسیدن به آن آرزو هم
وجود دارد.»
تونی متوجه شد که هل دادن آندرو
روی سنگفرش کار سختی نبوده
است. هر دوی آنها خیلی زود صندلی
چرخدار را فراموش کردند و از زیباییها
لذت بردند. آنها کنار رستورانی توقف
کردند تا نوشیدنی و کلوچۀ محلی
بخورند. اینجا بود که آندرو، شوک
بعدی را به تونی وارد کرد.
- میشود از پیشخدمت دربارۀ جای
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 196صفحه 27