
حمید قاسم زادگان
خواب روزهای محرم
وحید مانند بچّههای دیگر شمعی را میان قوطی خالی شیر
خشک روشن کرد و یکی از انگشتهایش را در میان
حلقۀ سیمی که روی بدنه قوطی وصل کرده بود
، فرو برد و بعد از اینکه با شعلۀ شمع دوستش
محمد، شمع خودش را روشن کرد، قوطی را مانند
یک فانوس کوچک بالا گرفت و همصدا با دیگران
فریاد کشید:
شام غریبان سحر ندارد
سکینه امشب پدر ندارد
وحید ناگهان از خواب پرید. سر جایش توی بستر نشست.
ستارهها در آسمان بی ابر تابستان
سوسو میزدند. احساس کرد
گلویش خشک شده است. خم شد
و لیوان آب کنار بالشش را برداشت و
یک جرعه از آن را نوشید و دوباره
سرش را روی بالش گذاشت و به
فکر فرو رفت.
باز مثل هر شب خواب روزهای
محرم به یادش آمده بود. آنقدر
یاد آن روزها همراهش بود که
حتی وقتی برای شرکت در
برنامههای تابستانی به مسجد
محل میرفت، با حسرت به جای
قرار گرفتن علمها و کتلهای مراسم
عزاداری با حسرت نگاه میانداخت و
آرزو میکرد.
کاش قلبش بزرگ بود تا میتوانست
همیشه به یاد امام حسین باشد.
ماه همچنان در آسمان میدرخشید.
هوا دَم کرده بود. وحید از بسترش بلند شد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 202صفحه 6