غروب بود و سکینه، غروب بود و
رباب و کودکان که گوشوارۀ قلبشان میلرزید؛ که خلخال جانشان، دستهای شقاوت را انتظار میکشید و معجر روحشان چشم به راه سرقت و ستردن بود. تو نبودی که سنگینی دستها،
گلبرگ گونهها را به کبودای سیلی
نشاند و چرخش تازیانهها، شانههای بیتاب دخترکان را به میهمانی زخم
و درد کشاند.
غروب بود که دست کریم تو در آوندهای جانش، شکیبایی افشانده
بود و نگاه آخرین تو، توشۀ هزار سال «ایستادن و نشکستن» به او بخشیده
بود.
غروب بود و زینب که پس از تو
خیمه به خیمه، آرامش به بیقراری
جانها میرساند و جرعه جرعه شکیبایی
در کامهای تشنه میچکاند. تو نبودی
و زینب بود. او همۀ تو را در خویش
آیینه ساخته بود.
او آیین تو را آیینه میکرد، او تماشای
تو را به چشمها هدیه میداد و شعلۀ تو
را در میان دلهای شعله گرفته تقسیم
میکرد تا هیچ کس بیشعلۀ تو سفر
نرود و بیروشنی تو شام و کوفه را
تجربه نکند.
دکتر محمدرضا سنگری
یکی عطش عباس را به یاد میآورد،
یکی تشنگی علی اکبر را تداعی میکند،
یکی به یاد قاسم میافتد، یکی از بیتابی
علی اصغر میگوید و... در این میانه،
لحن سکینه از همه جانسوزتر است که
با خود مویه میکند:
- هُل سُقِیَ اَبیِام قُتِلَ عَطشانا؟
(پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش
کردند؟)
تاب دیدن این منظرۀ طاقت سوز،
بیمدد از غیب، ممکن نیست.
پرده را کنار میزنی و چشم به دور
دستها میدوزی؛ به ازل، به پیش از
خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرینی
خامۀ تکوین، به معماری آفرینش و...
میبینی که آب به اشارت زهراست که
راه به جهان پیدا میکند و در رگهای
خلقت جاری میشود.
همان آبی که دشمن تا دمیپیش
به روی فرزندان زهرا بسته بود و
هم اکنون با منّت به رویشان گشوده
است.
باز میگردی.
دانستن این رازهای سر به مهر خلقت
و مرورشان، بار مصیبت را سنگینتر
میکند.
باید به هر زبان که هست آب را به
بچّهها بنوشانی تا حسرت و عطش، از
سپاه تو قربانی دیگر نگیرد.
چه شبی است امشب زینب!
عرش تا بدین پایه فرود آمده است
یا زمین زیر پای تو تا جایگاه خدا اوج
گرفته است؟
حسین، این خطبه را با خود تا عرش
بالا برده است یا عرش به زیر پیکر
حسین بال گسترده است؟
اَلرَّحمنُ عَلَی العَرشِ استَوی.
اینجا کربلاست یا عرش خداست؟!
سید مهدی شجاعی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 202صفحه 27