مجله نوجوان 202 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 202 صفحه 31

پرچم وسط حیاط. پرچم آن بالا وسط آسمان، بیتوجه به گرما اینسو و آنسو حرکت میکرد. محمد با زحمت توانست روی آن را که نوشته بود: «یا ابا عبدالله» بخواند. میلاد، دوستش در حالی که سیبی در دستش بود به طرفش آمد و آن را به سمت او گرفت و گفت: بفرما، خوشمزهس. محمد سیب را گرفت و یک گاز بزرگ به آن زد. تکهای از سیب در دهانش جا ماند. میلاد با خنده گفت: یواشتر، وگرنه خفه میشی. محمد میخواست با همان حالت بخندد اما ناگهان با دیدن پیراهن مشکی میلاد که تا الان متوجه آن نشده بود، تعجب کرد! از او پرسید: توی این دو روز تعطیلی میای کوچۀ ما فوتبال؟ میلاد شیر آبسردکن را پیچاند، لیوانش را پر کرد و گفت: نه بابا، من میخوام امسال برم عزاداری. راستش با بچههای «مکتب قرآن» مسجدمون یک دسته کوچک عزاداری درست کردیم. طبل و سنج هم داریم. وقتی مدرسه تعطیل شد، محمد بدون اینکه منتظر سرایدار بماند تا او را با دیگر دوستانش به آن سوی خیابان برساند، با عجله خودش را به خانۀشان رساند. در اتاق، امیر، برادر کوچکش برنامۀ تلویزیون را که درآن عزاداری کودکان و نوجوانان را نشان میداد، تماشا میکرد. امیر مثل بچههایی که در تلویزیون بودند، دلش میخواست زنجیر بزند و به همین خاطر، دسته کلید اتاقها را مثل زنجیر عزاداری بر روی شانههایش میزد و زیر لب یاحسین، یاحسین میگفت. یک ساعت گذشت، محمد به کلی حوصلهاش سر رفته بود. امیر در کنارش نشسته بود و نقاشیاش را رنگ میکرد. محمد به ساعت دیواری نگاه کرد؛ یادش آمد روزهای قبل، مثل همیشه این ساعت، بعد از تمام شدن برنامه کودک، شروع میکرد به نوشتن مشقهای فردا اما خانم مشهدی این دو روز تعطیلی را به آنها تکلیف نداده بود. کمکم آفتاب غروب میکرد. صدای اذان از مسجد محل در همه جا پیچید. صدای کلید در حیاط شنیده شد و لحظهای بعد، مادر با یک سبد بزرگ سبزی وارد شد و چادرش را به چوب لباسی آشپزخانه آویزان کرد. محمد و امیر به سوی مادرشان رفتند و سلام کردند. امیر دستۀ بزرگ زنبیل را بلند کرد و گفت: اوه چقدر سنگینه! ناهید خانم لبخند زد و گفت: امیرجان، دست نزن. کثیف میشی. از خیابان صدای دستههای عزاداری شنیده میشد. محمد به سمت پنجرۀ آشپزخانه که مشرف به کوچه بود رفت. ناهید خانم به کنار او آمد و مقداری پول به طرفش گرفت و گفت: میبخشی محمدجان. موقع اذان بود، نتونستم برات توپ بخرم. بیا با این پول هم برای من دو کیلو لوبیا و نخود و هم برای خودت یک توپ بخر. زنگ خانه به صدا درآمد. ناهید خانم از پنجره توی کوچه را نگاه کرد و به آرامی گفت: محمدجان، برو در رو باز کن. دوستت میلاد پشت در ایستاده. محمد با شنیدن اسم میلاد با عجله به سمت در خانه رفت و آن را باز کرد. میلاد یک سینی که روی آن یک پارچۀ مخملی سبز رنگ پهن شده بود در دست داشت؛ با هیجان گفت: سلام محمد! من میخوام برم مسجد برای عزاداری بچهها پول جمع کنم. تو هم میآی؟ محمد دلش آرام گرفت. ناهید خانم از توی پنجره او و میلاد را نگاه میکرد. محمد آهسته گفت: مامان اجازه میدی؟ ناهید خانم لبخندی روی لبهایش نشست و گفت: عیبی نداره اما به شرطی که میلاد فردا بیاد اینجا و به ما کمک کنه که به همسایهها آش نذری بدیم. میلاد چشمهایش برق زد و با خوشحالی گفت: چشم. با بچههای هیأت میآیم کمک. لحظهای بعد محمد مقداری لوبیا و نخود خرید و آنها را به مادرش داد و به همراه میلاد به سوی مسجد حرکت کردند. وقتی به مسجد رسیدند، تازه نماز اول تمام شده بود. محمد و میلاد کفشهایشان را درآوردند و وارد صحن مسجد شدند. محمد ناگهان چشمش به سینی خالی میلاد افتاد. بقیۀ پول مادرش توی جیبش بود. چشمهایش را بست و آن را درون سینی انداخت. صدای صلوات نمازگزاران فضای مسجد را پر کرد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 202صفحه 31