عصر عاشورا
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه چشم انتظار بود
فرصت نداشت جامۀ نیلی به تن کند
خورشید، سر برهنه لب کوهسار بود
گویی به پیشواز نزول فرشتهها
صحرا پر از ستارۀ دنبالهدار بود
میسوخت در کویر، عطشناک و روزهدار
نخلی که از رسول خدا یادگار بود
نخلی که از میان هزاران هزار فصل
شیواترین مقدّمۀ نوبهار بود
شن بود و باد، نخل شقایق تبار عشق
تندیس واژگون شدهای در غبار بود
میآمد از غبار، غمآلود و شرمسار
آشفته یال و شیههزن و بیقرار بود
بیرون دوید دختر زهرا ز خیمهها
برگشته بود اسب، ولی بیسوار بود!
سعید بیابانکی
بوی ظهور
این است آن مردی که میگویند، هستی به نقش خال او سبز است
آن سیّد مرشد که این دنیا، از روح سبز شال او سبز است
آن شور باران آن غرور ناب، آن حاکم هفت آسمان خورشید
وقتی که از پرواز برگردد، هفت آسمان دنبال او سبز است
در صفحۀ تقویم او باران، هر روز طرحی نو میآراید
پاییز و تابستان نمیفهمد، هر چار فصل سال او سبز است
میخندد و با خندهاش یک شهر، با شرم لب از خنده میبندند
یا دیگران بیمایه میخندند، یا واقعاً اقبال او سبز است
در کوچههای کربلا امروز، بوی ظهوری تازه میآید
بوی ظهور آنکه قربانگاه، از رویش تمثال او سبز است
آن روز یادت هست میبارید، شمشیر نفرت بر سر خورشید
امروز کوهی سر برآوردهست، کز دامنه تا یال او سبز است.
قاسم رفیعا
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 202صفحه 5