مجله نوجوان 214 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 214 صفحه 6

خاطرات معلم سال تحصیلی 74- 75 شهرستان « مرودشت » مدیر آموزشگاه راهنمایی دخترانه ای . . . بودم . یکی از روزها مادر دانش آموزی به نام « فاطمه » به دفتر مدرسه مراجعه کرد و مدعی شد که چادر فرزندش در کلاس ، توسط همکلاسی هایش ربوده شده و از ما خواست که چادر دخترش را پیدا کنیم و به او تحویل دهیم . درنهایت ، مادر بیچاره به گریه افتاد و گفت : « فرزندم به تالاسمی مبتلاست و برای این که دلش نشکند ،با پول قرضی برای او چادر ده هزار تومانی خریده ام و پدرش کارگر ساده ای بیش نیست . دخترم هر روز در خانه گریه می کند . و ادامه داد : « می خواهم با اجازه ی شما سر کلاس بروم و با بچه ها دعوا کنم . » پس از اینکه به حرف های او گوش دادم ، او را به صبر و آرامش دعوت کردم و قول دادم که خودم با بچه ها صحبت کنم . چادر فاطمه را پیدا کنم و به او برگردانم . مادر از سر کلاس رفتن منصرف کردم و او بعد از شنیدن حرف های من ، مطمئن از قولی که داده بودم ، خداحافظی کرد و رفت . همان روز دانش آموزان را در حل صف صبحگاهی جمع کرده ، با اجازه ی دبیران گرامی ، نیم ساعتی از وقت ایشان را گرفتم و با بچه ها صحبت کردم . ابتدا با آن ها سلام و احوالپرسی کردم وبعد داستانی از کتاب « گناهان کبیره » نوشته ی شهید « آیت الله دستغیب شیرازی » برایشان تعریف کردم؛ به این شرح : در در زمان های قدیم ، مردی برای خرید روغن به مغازه ای مراجعه می کند . بعد از خرید ، دو درهم به صاحب مغازه بدهکار می ماند . وقتی که برای پرداخت بدهی خود به مغازه می رود ، متوجه می شود که صاحب مغازه فوت کرده است . بدون این که تسویه حساب کند ، به خانه بازمی گردد . پس از مدتی پیرمرد ، طلبکار را در خواب می بیند که در صحرای محشر است و سرا پا آتش گرفته و به طرف وی می دود . از او می پرسد : « چرا آتش گرفته ای . » فروشنده جواب می دهد : « کفاره ی گناهانم است و اکنون از تو آن دو درهم را می خواهم . » مرد بدهکار می گوید : « من که در اینجا پولی ندارم . چطور می توانم تو را راضی کنم ؟! » طلبکار جواب می دهد : « پس اجازه بدهید به اندازه ای که سر دو انگشت شما بگذارم . » بدهکار هم قبول می کند . طلبکار ، دو انگشت خود را روی سینه اش می گذارد . در این وقت ، مرد بدهکار از شدت سوزش و درد ، از خواب بیدار می شود . در حالی که از آن تاول ها درد می کشید و تا پایان عمر ، جای زخم ها روی سینه اش ماند . در پایان داستان ، دست فاطمه را گرفم و او را به همه شاگردان نشان دادم و گفتم : « چادر متعلق به ایشان است . درضمن مادرش هم مرتب کسی را که چادر را برده ، نفرین می کند . حال شما می دانید و خدای یگانه! » به آن ها گفتم : « هرکس چادر را پیدا کرده و یا اشتباهی برده است ، اگر نمی خواهد چادر را به من بده ، به یکی از دبیران تحویل دهد یا در نیمکت فاطمه بگذارد و من هم تنبیهی برای او در نظر نگرفته ام؛ زیرا اشتباه کرده و امیدوارم که به اشتباه خود پی ببرد . » سپس از همکاران که وقت خویش را در اختیار انیجانب گذاشته بودند و همچنین از دانش آموزان تشکر کردم و به آن ها را به کلاس های خود بازگشتند . خوشبختانه فردای همان روز ، دفتردار مدرسه به من اطلاع داد که چادر را یکی از دانش آموزان به وی تحویل داده است ، من هم طبق قولی که داده بودم ، آن دانش آموز را تنبیه و سرزنش نکردم ، فقط برای من همین کافی بود که باو با اشتباه خویش پی برده است . بار دیگر دانش آموزان را جمع کرده و به آن ها گفتم که چادر پیدا شده است و سر صف ، چادر را به صاحبش تحویل دادم ، به و به دانش آموزان گفتم : « برای سلامتی کسی که چادر را برده است ، ولی به اشتباه خود پی برده و آن را بازگردانده ، و برای این که دیگر هرگز چنین اتفاقی نیفتد ، همه باهم صلوات بفرستید . » بعد فاطمه شاد و خندان تشکر کرد و به کلاس رفت . من هم از این که توانسته بودم دختر بیماری را شاد کنم و از طرفی ، دانش آموزی را هدایت کنم ، در خود آرامشی احساس کردم؛ که گویی خدا ، آخرت را به من بخشیده است .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 214صفحه 6