است . پس لازم است شما برای یک ماه پنهان شوید .
ببر گفت : « لازم است ما به هند برسیم؛ به جنگل ، درک نمی کنی ؟ »
- من تو را درک نمی کنم . فکر می کنی چند بار تا به حال روی یک مار نشسته ام و به حرف های یک ببر گوش کرده ام ؟
مار گفت : « دختر خوب! عصبانی نشو . سعی کن دوستِ مرا درک کنی . دیروز ا ورفت که از خانه ای کمک بگیرد؛ اما زن خانه با سیخ بخاری به سرش کوبید ، تو سیخ بخاری دیده ای ؟ »
- آه! مرا ببخش . تو احتمالاً او را خیلی ترسانده ای .
مار ادامه داد : « تصور کن ما چقدر مشکل داریم . کپسول ما شکسته و ما فقط با یک معجزه زنده مانده ایم . سفینه برای ما می آید؛ ولی به کجا می رود ؟ به یک کشور کاملاً متفاوت . ما جرأت نداریم خودمان را نشان دهیم و به هر حال باید وظیفه مان را در جنگل میسور به اتمام برسانیم . »
یولیا پرسید : « چه وظیفه ای ؟ »
- صد سال پیش فضاپیمایی که در حال بردن مجموعه ای از گنج های ملی به منظومه ی دیگری بود ، در آنجا سقوط کرد . دانشمندان ما مسیر سفینه را محاسبه کردند و پنج سال پیش به این نتیجه رسیدن که به طور یقین ، بقایای سفینه درست در مرکز ایالت میسور است و اگر ما وظیفه مان را انجام ندهیم؛ امیدها و کار های هزاران نفر از هموطنان ما به باد خواهد رفت .
مار آهی کشید و سر پهنش را پایین انداخت . یولیا گفت : « متأسفم! نمی توانم کمکی بکنم . تا هند راه زیادی است و به ببرها برای رفتن به هند بلیت نمی فروشند . »
ببر گفت : « گفتم که امیدی وجود ندارد . »
- صبر کنید ، ما هنوز خوب درباره اش فکر نکرده ایم!
مار تند گفت : « درست است . بیایید فکر کنیم . »
- شما گرسنه نیستید ؟
مار جواب داد : « نگران نباش یولیا! » مسأله ای نیست . »
ببر غُرغُر کرد : « وقتی از گرسنگی تا دَم مرگ رفتیم؛ آن وقت مسأله پیش می آید . » مار که به خاطر حرف های دوستش احساس ناراحتی می کرد ، آه کشید : « یولیا! عزیزم! دوست من که کمی زودرنج و کج خُلق به نظر می رسد ، درحقیقت پروفسوری مشهور و محققی بزرگ است . » یولیا گفت : « خب ، من واقعاً نمی دانم چطور می توانم شما را سیر کنم . شما نیاز به گوشت زیادی دارید . » مار موقّرانه گفت : « ما گوشت نمی خوریم و به طور کلی نیازمندی های ما خیلی کم است و البته نمی خواهیم سر بارِ تو باشیم . فقط جایی برای ماندن و کمی محبت می خواهیم . »
- چرا مرا انتخاب کردید ؟
ببر جواب داد : « پس چه کسی را انتخاب کنیم ؟ آن سمیونف جوان را که حیوانات کوچک را هم آزار می دهد ؟ »
مار توضیح داد : « ما تمام روز درون بوته ها نشسته بودیم و اردوگاه را زیر نظر داشتیم . دنبال کسی مثل تو می گشتیم؛ مطمئن ، دلیر ، مغرور ، مسؤول ، جدی و با ذهنی باز . » مار آه کشید : « آه ترنکوری! ترنکوری! آن سقوط ناخوشایند تو را از همه ی صفات خوبت محروم کرده است . » ببر حاضر جواب گفت : « من همیشه حقیقت را میگویم . یولیا نگاهی به باند پیچی من می اندازی ؟ »
ثابت کردن باند کار ساده ای نبود؛ چون فضایی ها باند را از رویه ی بالشی که از یک طناب رخت برداشته بودند ، درست کرده بودند . در تمام مدت غرغر های ببر مانع کار می شد . ساعتی بعد یولیا به خوابگاه برگشت و طولی نکشید که به خواب رفت .
ادامه دارد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 214صفحه 27