مجله نوجوان 214 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 214 صفحه 7

آن ها معلم بودند زینب جعفرپور- گچساران دومین سال خدمتم را در حوزه ی « امامزاده بی بی حکیمه » ، روستای « بابا کلان » ، واقع در 48 کیلومتری شهرستان « گچساران » می گذراندم و در پایه ی چهارم ابتدایی تدریس می کردم . به دلیل مسافت زیاد و خرابی راه ، مجبور بودم در روستا ساکن شوم و همراه چند نفر از همکارانم در منزل یکی از اهالی روستا ، اتاقی اجاره کرده بودیم . روستای بالا کلان ، یک روستای عشایرنشین بود و مردم آن بسیار با صداقت و مهمان نواز بودند . با مردم روستا مأنونس شده بودیم و با عشق و علاقه ی بسیار ، به دانش آموزان درس می دادیم . اگرچه از خانواده دور بودیم؛ ولی با محبتی که دانش آموزان و اهالی روستا نسبت به ما داشتند ، دوری از خانواده را احساس نمی کردیم و زندگی در کنار آن بچه های مهربان را دوست داشتیم . هنگام ورود به روستا اولین منظره ای که به چشم می خورد ، مسجد روستا بود و ما هر روز همراه دانش آموزان به مسجد می رفتیم . در آن سال ، بارندگی بسیار زیاد و هوای خیلی سرد بود . یک روز به علت بارندگی شدید ، سقف مسجد که قدیمی بود ، چکه کرده و سیم های برق آن اتصالی کرده بود و برق قطع شده ، نمی توانیم به مسجد برویم . » آن ها به خانه هایشان رفتند ، ولی ناگهان بعد از چند دقیقه ، دوباره با فانوس هایی که در دست داشتند ، بازگشته و گفتند : « خانم حالا با این فانوس هایی که آورده ایم ، می توانیم به مسجد برویم . » من در آن لحظه ، با دیدن دانش آموزان فانوس به دست ، نمی دانستم چه بگویم . از یک طرف ، شرمنده ی کار خود شده بودم و از طرفی دیگر ، بسیار خوشحال بودم که چنین دانش آموزان با صداقت و پاک و مخلصی دارم . در آن لحظه بود که درس ایمان و اخلاص واقعی را دانش آموزانم آموختم و یاد گرفتم که به بهانه ای ساده ، نباید در انجام عبادات کوتاهی کنم . آماده شدم و همراه آن ها به مسجد رفتم . احساس کردم که آن ها در حق من معلمی کرده و به من درس بزرگی آموخته اند . زنگ تفریح بود و همه ی معلمان در دفتر مدرسه ، سرگرم استراحت و تجدید قوا با تدریس در جلسه ی بعد بودند . در این بین ، همکاران درباره ی مسائل مختلف نیز با هم صحبت می کردند که ناگهان در دفتر آموزشگاه به صدا درآمد و یکی از افراد سرشناس و خیّر روستا که از اولیای دانش آموزان کلاس پنجم نیزبود ، وارد شد . پس از سلام و علیک و احوالپرسی با تمامی معلمان ، با تعارف مدیر مدرسه که با صدای بلند می گفت : « حاج آقا خوش آمدی! » روی صندلی کنار مدیر نشست . مدیر مدرسه رشته ی کلام را به دست گرفت و گفت : « حاج آقا نمی خواستیم به شما زحمت بدهیم ، ولی مسأله این است که وضعیت درسی فرزندتان یحیی ، خیلی اُفت کرده است و همه ی ما از این وضع ناخشنود هستیم ، لذا خواستیم که شما تشریف بیاورید تا باهم مشورتی داشته باشیم و علل این مسأله را ریشه یابی نموده و راه حل های منطقی و اساسی برای رفع این معضل پیدا کنیم . چون شما فرد خیّری هستید و همیشه در خیلی از مسائل و مشکلات یار و یاور دست اندرکاران مدرسه بوده اید ، ما خیلی دلمان می خواهد که با خوب تربیت کردن فرزندتان ، هم از نظر علمی و هم از نظر اخلاقی ، حداقل قسمتی از زحمات جنابعالی را جبران کرده باشم . » خلاصه! پس از این که مدیر مدرسه تمام مسائل را بازگو کرد ، در حالی که همه ی معلمان با سکوت و احترام به حرف های مدیر گوش می دادند ، آن مرد خیّر با حالتی سرشار از عاطفه ی پدری گفت : « آقای مدیر ، تمام فرمایشات شما صحیح است و من شرمنده ام که یحیی موجب ناراحتی و بروز مشکلاتی برای شما شده است؛ ولی خدا را گواه می گیرم که من او را به حال خودش رها نکرده ام و شب و روز او را نصیحت می نکم . راتش از خدا که پنهان نست از شما چه پنهان ، من نیز پی برده ام ک فرزندم یحیی نمی تواند مثل فرزندان دیگر اهالی دیپلم بگیرد و راهی دانشگاه شود و برای خودش یک شغل حسابی پیدا کند ، و از این بابت خیلی ناراحت و غمگین هستم ، چون با هزار بدبختی او را بزرگ کرده ام . ولی با این همه ، از شما یک خواهشی دارم و آن این که ، آقایی بکنید و با کمک معلمان دلسوز این مدرسه ، مرا به حداقل آرزویم برسانید . » مدیر مدرسه از او پرسید : « خب حاج آقا! بفرمایید ببینم حداقل آرزوی شما چیست ؟ » او بلافاصله جواب داد : « آقای مدیر من از شما می خواهم که بزرگواری کرده کمک کنید تا تنها پسرم یحیی ، مدرک پنجم ابتدایی را بگیرد و حداقل در آینده ، وقتی که بزرگ شد ، بتواند مثل آقای مبارکی ، معلم کلاس اوب بشود! » در این موقع ، صدای خنده ی تمامی همکاران و مدیر مدرسه ، دفتر آموزشگاه را به لرزه درآورد ، چون همه می دانستند تنها معلم لیسانس در بین همکاران دبستان ، بنده بودم و آن مرد خیّر نمی دانست!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 214صفحه 7