مجله نوجوان 214 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 214 صفحه 11

که فرستاده بودید تمام شد . با حقوقم فقط توانستم برای بچه ها و عروس تان کفش بخرم ، 2000 لیره هم باقی ماند که با آن تنها می توانیم قبض آب و برق را پرداخت کنیم . نمی دانم اخر و عاقبت ما چه می شود ؟ ! اگر از گرسنگی نمیریم ، شانس آورده ایم . . . خدا هم از شما و هم از مارم هزار مرتبه راضی باشد اگر شما نبودید نمی دانم منِ کارمند باید چه کار می کردم ؟ بچه ها و عروس تان ، دستبوس هستند . من هم دست شما را می بوسم . از پدر به پسر : آ . . .ه پسرم! آ . . .ه! نامه ات رسید و دلم را آتش زد . مادرت از بس گریه کرد خیسِ آب شد . چه اشتباهی کردم که گذاشته کارمندی بشوی ، گفتم شاید کمک من باشی . خدا مرا نبخشد! عجب کاری کردم! نامه ات که رسید روز بعد یک نامه هم از برادرت آمد . . . هنوز از غصه ی تو آرام نشده بودیم که وضع برادرت داغ مان را تازه کرد . در شهری که برادرت زندگی می کند ، معمولاً کرایه ی یک سال را پیش پیش می گیرند ، چون برادرت به صندوق رفاه کارمندان بدهکار است نمی تواند کمکی از انجا دریافت کند ، خلاصه صاحب خانه را راضی کرده است که فقط کرایه ی شش ماه را اول بگیرد . اگر این مبلغ را جور نکند باید اثاثیه اش را توی خیابان بریزد . خدا بخواهد فردا یکی دیگر از گاوها را می فروشم ، کمی پول برای تو و مقداری هم برای برادرت می فرستم ، راستی مادرت کمی خرت و پرت آماده کرده که برایت می فرستم مادرت روی ماهت را می بوسد . از پسر به پدر خدا از شما راضی باشد ، پدر عزیزم! درست است که ما کارمند دولتیم ، اما در حقیقت این شما هستید که ما را اداره می کنید ، خدا سایه ی شما را از سر ما کم نکند! همه اش در این فکرم که بعد از فروختن گاوها ، شما الان چه کار می کنید ؟! این هم غصه ای روی غصه های دیگر ماست ، پدر! با پول هایی که فرستاده بودید ، 4ماه تمام زندگی را به خوشی گذراندیم اما این ماه به چنان بدبختی ای افتادیم که نپرس . حقوقم را که گرفتم ، بدهی بقال و قصاب را پرداختم و کرایه ی خانه را دادم . حالا دستم خالی شده . خیلی فکر کردم که برای شما نامه بنویسم یا نه ؟! گفتم : « اخر این مرد زندگی اش را گذاشت که تو کارمند بشوی ، شاید بتوانی روزی دستش را بگیری . حالا خجالت نمی کشی و از او پول هم می خواهی ؟! » اما پدر! چشمم که به چشم بچه ها و نوه هایت می افتد نمی توانم همین طور دست روی دست بگذارم و کاری نکنم . بس که ماکارونی خورده اند شده اند عین ماکارونی . آخر مجبور شدم که نامه بنویسم . پدر! خیلی اوضاع ناجوری داریم! سیگار می کشیدم که آن را هم کنار گذاشتم ، اما باز حقوقم به جایی نمی رسد . این ها را نمی گویم که شما به فکر فروختن گاو و این ها بیفتید ، اصلاً چون خبر دارم ، تنها یک

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 214صفحه 11