مجله نوجوان 232 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 232 صفحه 11

حاضرم تو جامعه اسلامی شما زندگی کنم . اما یادت باشد . وقتی حکومت دست شما افتاد و تو کاره ای شدی ، برای من قیافه نگیری ها ، فراموش نکن که روزگاری ما با هم دوست بودیم . امین آن روز ، وقتی این را شنید ، لبخند قشنگی زد و چشم هایش مثل چشم های یک نوزاد درخشید و گفت : - تو دعا کن حکومت اسلامی بشود ، آن وقت من حاضرم بیایم شاگردی تو را بکنم . برای یک مسلمان که پست و مقام مطرح نیست . من فقط دلم می خواهد در فضایی که احساس می کنم ، زیر چتر قوانین اسلام وقرآن « هستم ، نفس بکشم . این بزرگ ترین آرزوی زندگی ام است . از خدا خواسته ام آنقدر به من عمر بدهد تا چنین روزی را ببینم و بعد بمیرم . - ای بابا ، اینکه نشد پس تکلیف زن گرفتنت چی می شود ، آدم زن نگرفته بمیرد که خیلی بی مزه می شود ! امین آن روز دیگر حرفی نزد ، برای اینکه اشک تو چشم هایش حلقه زده بود و معلوم بود بغض سنگینی به گلویش چنگ انداخته . هنوز خیلی از این صحبت ها نگذشته بود که ناگهان رسانه های فرانسه اعلام کردند امام خمینی ، رهبر مذهبی ایرانی ها به فرانسه آمده و در نزدیکی پاریس ، دردهکده ای به نام نوفل لوشاتو ، اقامت کرده است .امین دیگر پرواز می کرد ، شور و شوقی وصف ناپذیر از خود نشان می داد . در همان روز های اول آمدن امام به نوفل لوشاتو ، به او اصرار کرد که با هم به دیدن امام خمینی بروند . او حوصله اش را نداشت . شوقی برای این دیدار در وجود خود احساس نمی کرد . از آن گذشته تلویزیون فرانسه تقریباً هر شب از امام خمینی خبر پخش می کرد و روزنامه ها درباره اش مطلب می نوشتند . او مثل همیشه دوست نداشت قاطی جریان های سیاسی بشود . پدرش چه در دورۀ دانش آموزی و چه در این زمان ، دانشجویی ، سفارش کرده بود که سرش را پایین بیندازد و به درس و مشقش مشغول باشد او گفته بود کارهای سیاسی در ایران ناپایدار و بی اعتبار است و به عنوان مثال به روز 28 مرداد سال 1332 اشاره می کرد که آن وقت ها خودش هم بدش نمی آمد فعالیت سیاسی داشته باشد ، اما با کمال تعجب دیده بود ، مردم صبح 28 مرداد فریاد زدند؛ یا مرگ یا مصدق ، اما هنوز آفتاب غروب نکرده داد زدند : مرگ بر مصدق ، با همین عمل ، کار مصدق تمام شد . پدرش از این واقعه به عنوان تجربۀ تلخ کار های سیاسی در ایران یاد می کرد و او را از گرایش های سیاسی برحذر می داشت . در یکی از یکشنبه ها امین اصرار کرد که با هم به نوفل لوشاتو بروند و امام را ببینند . اینجا بود که او در برابر شور و شوق خارج از حدّ امین نتوانست مقاومت کند . با بی میلی پذیرفت و همراه او به نوفل لوشاتو آمد . اما آن روز ، ملاقات ممکن نشد ، گفتند : امروز امام نمی تواند ملاقات داشته باشد . او خیلی ناراحت شد . امین با آشناهایی که آنجا پیدا کرده بود ، گرم گرفته بود اما او بیکار و بی حوصله در کوچه ها و خیابان نوفل لوشاتو قدم می زد؛ امین مشغول جمع آوری روزنامه و مجله هایی بود که در فرانسه دربارۀ امام مطلب نوشته بودند . او می خواست ، آن مطالب را پیدا کند . آن ها را از مجله و روزنامه ها در بیاورد و به ترتیب تاریخ با اسم هر نشریه آرشیو کند . امین گاهی دوان دوان می آمد و خودش را به او می رساند و کلی معذرت خواهی می کرد و می رفت ، یک بار که امین برای معذرت خواهی آمد ، او به شوخی و طعنه دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 232صفحه 11