مجله نوجوان 232 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 232 صفحه 12

گفت : - حالا دیدی اگر در حکومت خودتان کاره ای شدی ، به من محل نمی گذاری ؟ امین دستپاچه گفته بود : - یک دنیا معذرت ، باور کن دست خودم نبود ، کار لازمی پیش آمد و از من خواستند که انجامش بدهم ، خوب می توانستم قبول نکنم؛ ولی این کمترین خدمتی بود که در حال حاضر از دستم بر می آمد . در عوض فردا صبح اول وقت امام دیدار عمومی دارد . او جا خورده بود : - منظورت این است که امشب هم بنده باید توی همین دِه ویلان و سرگردان بمانم ؟ خیر ، من می روم حوصله ماندن هم ندارم . - نه من نمی گذارم بروی ، حسابی از تو دلخور می شوم . یک کم دندان روی جگر بگذار ، الان شام می خوریم و می خوابیم . به خاطر من ، یک امشب را هم تحمل کن. - آخر چرا من باید تحمل کنم ، من که کاری با شما ندارم . توی این ده چی پیدا می شودکه برای شام بخوریم . کجا بخوابیم ؟ - نگران نباشد ، تو منزل امام شام و جا گیر می آوریم و می خوابیم ، در عوض فردا صبح با دست پر برمی گردیم . آن ها کنار هم خوابیده بودند و تنها یک پتو به هر دوی آنها رسیده بود . امین از زور خستگی تا پاشنۀ سرش را بر زمین گذاشت ، به خواب رفت . آن هم چه خوابی ! سنگین و عمیق ، گویا روی پر قو دراز کشیده است . نه روی موکت اما او همه اش از این پهلو به آن پهلو می شد . به رختخواب خودش عادت کرده بود . در جای غریب دیر به خواب می رفت . اینجا هم خواب از او گریزان شده بود . دقیقه ها و ساعت ها می گذشتند . اما او همچنان با بی خوابی کلنجار می رفت . فراموش کرده بود که به کجا آمده است ، تمام نظم فکری اش به هم خورده بود . کلافه بود ، گاهی به خودش نهیب می زد که بلند شود و بی خبر از امین به پاریس برگردد؛ اما باز هم به خودش دلداری می داد ، خود را به صبر دعوت می کرد ، تا آن چند ساعت هم بگذرد . در همین فکرها بود که احساس کرد ، کسی در یکی از اتاق ها را باز کرد و آهسته و ملایم از کنار کسانی که خوابیده بودند ، گذشت ، وقتی به آن ها رسید ، کمی درنگ کرد سپس به همان اتاق برگشت و این بار با یک پتوآمد . آن را آرام به روی او کشید . از روزنه باریک میان پلک هایش . نگاهش کرد ، پیرمردی با محاسن سفید و بلند ، چهره ای گشاده و نورانی بالای سرش ایستاده بود . بعد از آنکه پتو را خوب روی او کشید ، با همان ملایمت و آرامش از آنجا دور شد . چیزی نگذشته بود که خوبی عمیق به سراغش آمد و بدون آنکه او بتواند به کسی که پتو را رویش کشیده بود فکر کند ، به خواب رفت . دیگر چیزی به ظهر نمانده بود . جمعیت اندکی که توی چادر نشسته بودند ، با اشتیاق چشم به راه امام بودند . همه دست خوش التهابی ناشناخته و شیرین بودند و لحظه شماری می کردند ، ناگهان کسی بال چادر را بالا زد و چهرۀ نورانی امام خمینی ، با آن محاسن سفید و عمامه سیاه و پیشانی بلند ظاهر شد . گویا ناگهان چادر روشن شد همه صلوات فرستادند و به احترام امام بلند شدند . در آنجا بود که او ، با دیدن آن چهرۀ نورانی به یاد شب گذشته افتاد و او این چهرۀ مهربان را دیشب دیده بود . همان وقت که با ملاطفت و دلسوزی پدرانه ای ، پتویی رویش کشید تا او به خوابی شیرین فرو برود ، با دیدن چهرۀ امام و شنیدن آهنگ صدای گیرایش ، حسی در وجود او جوانه زد ، شوری از جنس عشق قلبش را به تپش واداشت . حالتی خوش ، آنقدر که دیگر دلش نمی خواست به پاریس برگردد و به آن چهار دیواری تنگ پناه ببرد . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 232صفحه 12