نبود . خوب ، آن ها باید جایی خوابیده باشند .
نمی دانستم چه کار باید می کردم . سرانجام به پیشنهاد عمه کاترین عمل کردم و به شنا رفتم . حتی یک لباس شنا در اتاقم آویزان بود . عمه کاترین فکر همه چیز را کرده بود . نگران بودم که آب به شکاف ورودی کامپیوترم نفوذ کند ولی نفوذ نکرد . شکاف ضد آب بود ! هر چند وقت یک بار شکاف را لمس می کردم .
احساس برجستگی روی پوستم به من می گفت که خواب نیستم و واقعاً دارم در آلفا شنا می کنم .
حدود ساعت سه بعد از ظهر عمه کاترین از خانه بیرون آمد . به نظر خسته می رسید .
فریاد زدم : "بیا ، عمه کاترین ، آب عالیه ! بیا شنا کنیم ."
عمه کاترین مستقیم به خانه برگشت . آن شب آریوها با ما شام نخورند . آن ها در مرکز کنترل به کامپیوتر هایشان مشغول کار بودند . عمه کاترین روبه روی من سر میز شام نشست . به نظرم دوباره خسته رسید .
- عمه کاترین حالتان خوب است ؟
- البته که خوبم !
- به نظر می آید چندان حالتان خوب نیست .
- من خوبم !
- ببخشید ، عمه ، ما کی اینجا را ترک می کنیم و به زمین می رویم ؟
سؤالم ساده و منطقی بود . ولی انگار از او روز مرگش را پرسیدم .
حرفم را تکرار کرد : به "زمین برویم ؟"
- بله ، من به همین علت اینجا آمده ام ، آمده ام که کمکتان کنم برگردید . پدر گفت : "به همین علت شما مرا خواسته اید . مگر نمی خواهید به زمین برگردید ؟"
تردید داشت و بعد گفت : "جک ، تصمیم گرفتم سفرم را برای مدتی به تعویق بیندازم ."
- چرا ؟
برای سومین بار گفت : من هنوز آماده نیستم .
- عمه کاترین به من نگاه کنید . موضوع چیست ؟
طوری به نظر می رسید انگار از درون در حال فروپاشی است .
- عمه کاترین می دانم یک چیزتان هست . اگر پدر اینجا بود می دانست چه کار می کند . من جوانم ولی می توانم کمکتان کنم . موضوع چیست ؟ اینجا دارد چه اتفاقی می افتد ؟ احساس خوبی ندارم . آربوها به نظرم آن طور که شما می گویید خوب نیستند . این علت ناراحتی شماست ؟
وحشت در نگاهش موج می زد . دستانش با تکان های نامنظم حرکت می کردند . انگار کسی آن ها را با طناب می کشید . بلند شدم ، میز را دور زدم دستانم را به دور گردنش انداختم و سرانجام او را در آغوش گرفتم .
کاری که باید در ترمینال ویاکد می کردم .
- عمه کاترین . من می توانم کمکتان کنم . من می توانم . . .
خشکم زد . دست راستم پشتش را لمس کرد و من چیزی را حس کردم که عجیب و آشنا بود . کمی از پوستش حدود پنج اینچ بالا آمده بود عقب رفتم .
- شما عمه کاترین نیستید ؟ !
و بغضش ترکید .
(ادامه دارد )
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 232صفحه 16