مجله نوجوان 232 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 232 صفحه 16

نبود . خوب ، آن ها باید جایی خوابیده باشند . نمی دانستم چه کار باید می کردم . سرانجام به پیشنهاد عمه کاترین عمل کردم و به شنا رفتم . حتی یک لباس شنا در اتاقم آویزان بود . عمه کاترین فکر همه چیز را کرده بود . نگران بودم که آب به شکاف ورودی کامپیوترم نفوذ کند ولی نفوذ نکرد . شکاف ضد آب بود ! هر چند وقت یک بار شکاف را لمس می کردم . احساس برجستگی روی پوستم به من می گفت که خواب نیستم و واقعاً دارم در آلفا شنا می کنم . حدود ساعت سه بعد از ظهر عمه کاترین از خانه بیرون آمد . به نظر خسته می رسید . فریاد زدم : "بیا ، عمه کاترین ، آب عالیه ! بیا شنا کنیم ." عمه کاترین مستقیم به خانه برگشت . آن شب آریوها با ما شام نخورند . آن ها در مرکز کنترل به کامپیوتر هایشان مشغول کار بودند . عمه کاترین روبه روی من سر میز شام نشست . به نظرم دوباره خسته رسید . - عمه کاترین حالتان خوب است ؟ - البته که خوبم ! - به نظر می آید چندان حالتان خوب نیست . - من خوبم ! - ببخشید ، عمه ، ما کی اینجا را ترک می کنیم و به زمین می رویم ؟ سؤالم ساده و منطقی بود . ولی انگار از او روز مرگش را پرسیدم . حرفم را تکرار کرد : به "زمین برویم ؟" - بله ، من به همین علت اینجا آمده ام ، آمده ام که کمکتان کنم برگردید . پدر گفت : "به همین علت شما مرا خواسته اید . مگر نمی خواهید به زمین برگردید ؟" تردید داشت و بعد گفت : "جک ، تصمیم گرفتم سفرم را برای مدتی به تعویق بیندازم ." - چرا ؟ برای سومین بار گفت : من هنوز آماده نیستم . - عمه کاترین به من نگاه کنید . موضوع چیست ؟ طوری به نظر می رسید انگار از درون در حال فروپاشی است . - عمه کاترین می دانم یک چیزتان هست . اگر پدر اینجا بود می دانست چه کار می کند . من جوانم ولی می توانم کمکتان کنم . موضوع چیست ؟ اینجا دارد چه اتفاقی می افتد ؟ احساس خوبی ندارم . آربوها به نظرم آن طور که شما می گویید خوب نیستند . این علت ناراحتی شماست ؟ وحشت در نگاهش موج می زد . دستانش با تکان های نامنظم حرکت می کردند . انگار کسی آن ها را با طناب می کشید . بلند شدم ، میز را دور زدم دستانم را به دور گردنش انداختم و سرانجام او را در آغوش گرفتم . کاری که باید در ترمینال ویاکد می کردم . - عمه کاترین . من می توانم کمکتان کنم . من می توانم . . . خشکم زد . دست راستم پشتش را لمس کرد و من چیزی را حس کردم که عجیب و آشنا بود . کمی از پوستش حدود پنج اینچ بالا آمده بود عقب رفتم . - شما عمه کاترین نیستید ؟ ! و بغضش ترکید . (ادامه دارد ) دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 232صفحه 16