مجله نوجوان 232 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 232 صفحه 23

نشسته بود و سر به آسمان بلند کرده بود و آهسته چیزهایی می گفت . بریوس : با دیدن مرد در آن حالت ، احساس آرامش کرد؛ وقتی به چهرۀ آرام و نورانی اش نگاه کرد . ترس ، به کلی از او دور شد . از پدرش راجع به آن مرد پرسید : پدر گفت : می گویند این مرد ادعای پیامبری دارد . او مردم را به عبادت خدای یکتا دعوت می کند . گویا اسمش هم یونس است . بریوس پرسید : پدر ! او حالا دارد چه کار می کند ؟ پدر گفت : برای خدایش نماز می خواند . و دعا می کند . . . او بت های ما را قبول ندارد؛ و می گوید : این ها شایستۀ عبادت نیستند . بریوس مدتی به فکر فرو رفت ، بعد گفت : پدر . . . ! یعنی ممکن نیست که او راست بگوید ؟ پدرش عصبانی شد لگد محکمی به او زد و فریاد کشید : دیگر نشنوم که این حرف های مزخرف را به زبان بیاوری ! بریوس ، که انتظار این برخورد را از پدر نداشت . گریه اش گرفت . اما پدرش اعتنایی به درد و ناراحتی او نکرد . بعد هم بقچه اش را زیرسرش گذاشت و همان جا دراز کشید؛ و به خوابی عمیق فرو رفت . وقتی خرّ و پف پدر بلند شد ، بریوس که هنوز از درد و ناراحتی اشک می ریخت . به حضرت نگاه کرد . حضرت هم ، در حالی که اشک ، ریش های بلند وسفیدش را خیس کرده بود ، او را نگاه می کرد ، به عکس مردم دیگری که تا این وقت بریوس با آنان روبه رو شده بود ، چشم های این مرد پر از محبت و صفا بود . بریوس ، پدرش را در همان حال خواب ترک کرد و با احتیاط به کنار حضرت یونس رفت . حضرت او را در آغوش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گفت : ناراحت نباش ، پسرم ، امیدوارم خداوند پدرت را هم ببخشد ! بریوس ، وقتی آرام گرفت ، گفت : چرا پدرم ، از شما که این قدر خوش قلب هستید - خوشش نمی آید ؟ ! حضرت یونس جواب داد : قصّۀ من و علت دشمنی امثال پدرت با من ، دراز است . خلاصه اش این است که من ، پیام آور خدای یگانه ای هستم که خالق زمین و آسمان هاست ، خداوند مرا مأمور کرد که مردم را به راه راست هدایت کنم و آنان را از پرستیدن آن سنگ هایی که به آن بت می گویند ، منع کنم . من ، سی سال در میان ایشان بودم و راهنمایی شان می کردم و آنان را به پرستش و بندگی خدای یکتا می خواندم . ولی مردم نه تنها دعوت مرا قبول نکردند ، بلکه با من به دشمنی هم برخاستند . سرانجام بعد از آن همه زجر و آزار که از ایشان دیدم ، امیدم را به هدایت آن ها از دست دادم . آن گاه ترکشان کردم و سوار این کشتی شدم . اما حالا از این کار پشیمان شده ام . چون نگران آنم که خداوند ، خشمش را بر آن مردم فرو بیاورد . در حالی که من ، هنوز آن ها را دوست می دارم . و دلم نمی خواهد دچار بلایی بشوند . با گفتن این حرف ها ، حضرت یونس ، باز دست ها را به آسمان بلند کرد و از خدا خواست که قومش را ببخشد و هدایتشان کند . بعد رو به بریوس کرد و گفت : پسرم ! بیا همراه من نماز خدای بخشنده و مهرابن را به جا بیاور؛ تا خدا تو را در پناه خودش دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 232صفحه 23