داستان دوست
داستان دنباله دار
ماجرای سفر به "لفا 1"
قسمت پنجم
نویسنده : آلفرد استُل / مترجم : رامک نیک طلب / تصویرگر : طاهر شعبانی
آن شب ، اولین شبی بود که در کهکشان آلفا بودم . خواب ناآرامی داشتم . خواب دیدم تنهایی در فضا پرواز می کنم . جایی بین ترمینال زمینی "ویاکد" و ترمینال آن در آلفا ، منتظر بدنم بودم . فضا پیماها از کنارم می گذشتند و مردم از پشت پنجره های روشن نگاهم می کردند . در واقع به من زل زده بودند . من باید منتظر بدنم می ماندم بعد ناگهان خودم را بر میزی دیدم و پرستاری با روپوش سفید به من گفت که جک دردش فقط چند ثانیه است ! بعد تو دوباره خودت هستی !"
آینه ای آورد و روبه رویم نگه داشت و گفت : "حالا خودت را نگاه کن" . من نگاه کردم و در آینه پشت خودم صورت فرانک را دیدم با چشمان ریز و گردش و لبخند مصنوعی روی لبش . همین کافی بود تا هر کسی از خواب بپرد همین که از خواب بیدار شدم توجه کردم که آیا بر معده ام خوابیده ام یا نه ! چون پدر می گفت اگر بر معده ات بخوابی خواب بد نمی بینی .ممکن است این گفته روی زمین درست باشد ولی در آلفا همه چیز امکان پذیر است . می خواستم مطمئن شوم که هنوز در آلفا هستم ، برای همین هر دو دستم را به پشت بردم و آن را لمس کردم . هنوز آنجا بود . برجستگی نازک روی پوستم را می گویم ، یعنی شکافی که برنامۀ کامپیوتری از آنجا وارد شده بود . بله من در آلفا بودم . من یعنی مدل برنامه ریزی شدۀ من که قرار بود من باشد ! فکر می کردم باید به عمه کاترین برای بستن چمدان هایش کمک کنم ولی رفتار او خیلی عجیب و غریب بود . رفتارش طوری بود انگار مهم ترین دلیل سفر من برای اهدای آن معادن به آربوها بوده است . فکر کردن به آربو ها اشتباه بود چون نگذاشت دوباره بخوابم . نمی خواستم دوباره خواب فرانک آربو را ببینم . پس با چشمانی باز دراز کشیدم به صداهای شبانۀ خانۀ عمه کاترین گوش سپردم . درخانۀ خودمان درها در همۀ طبقه ها جیرجیر می کردند و همیشه صدای ویر یکنواخت بستۀ نیروی اتمی را در زیر زمین مان می شد شنید . ولی اینجا ساکت بود و به جز یک جور صدای تلق و تلوق مسخره صدایی نمی آمد . آیا این صدا مربوط به سیستم قدرتی آلفا می شد ؟ ! صدایش از قسمت وسط خانه می آمد . از تختخوابم برخاستم و در را باز کردم . صدای تلق تلوق از مرکز کنترل عمه کاترین یا بهتر است بگویم از مرکز کنترل آربوها می آمد . پاورچین پاورچین به سالن رفتم . مرکز کنترل با نور آبی روشن شده بود .
دو نفر آهسته حرف می زدند . صدای روت و فرانک بود . یعنی باید معادن دوونتر را در تمام طول شب اداره می کردند ؟
فرانک داشت می گفت : "ما باید همین برنامه ریزی را حفظ کنیم ، نباید بگذاریم عقب بماند !"
روت گفت : "خیلی نگرانم . فکر نمی کنم دادۀ درونی ما کافی باشد !"
- مسئله دادۀ درونی نیست ! مسئله مخالفت با برنامه ریز شدن است .
- ما به قدر کافی نمی دانیم !
- به هر حال ما باید نگهش داریم !
مثل اینکه فرانک دکمه هایی را فشار داد چون صدای تلق و تلوق بیشتر شد و دیدم که لامپ های قرمز و سبز روشن خاموش شدند و بعد کارت های کامپیوتری میان شکاف های مخصوصی افتادند . آلفا پر از راز بود ! به اتاقم برگشتم . انگار صدای در را شنیدند چون روت گفت : "فرانک صدایی نشنیدی ؟"
- نه ، فقط صدای همین کامپیوترها می آید !
یخ کردم . چرایش را نمی دانم . آربوها فقط کارشان را انجام می دادند . فقط معادن را می گرداندند . و چه فرقی می کرد اگر من با آن ها در این موقع شب برخورد می کردم ؟ عمه کاترین گفته بود که آن ها همیشه اضافه کاری می کنند و خیلی خیلی وفا دارند . ولی چیزی در درونم می گفت آن ها نباید بفهمند که من به حرف هاشان گوش می کنم .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 20 پیاپی 232 / 7 شهریور 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 232صفحه 14