مجله نوجوان 250 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 250 صفحه 24

شادی رنگباخته رفیع افتخار مدرسه ملی دهخدا میرفتم. در کلاسی ته مدرسه با در چوبی آبی سیر میان ردیف کلاسها و زنگ تفریح تاریسه شویم توی حیاط، هفت- هشت پله را میرفتیم پایین. در آن وسط، باغچهای بود بیهیچ حوضی. دور تا دورش گلهای بنفش، قرمز و صورتی ناز پشت به هم داده بودند و چند تایی درختچه، وسط باغچه، که همقدمان بودند. زنگ تفریح نان و پنیر میخوردیم و از کنار باغچه تا آبخوری مسابقه میگذاشتیم. میز مدیرمان، آقای کوشان، ته دفتر بود. در دو طرف میزش معلمها مینشستند و ما از لابهلای برگ درختچهها، دزدکی، میپاییدمشان، به هم نشانشان میدادیم و برایشان قصه میبافتیم. دفتر، اولین اطاق مدرسه بود، کنار دالان تاریک و کوتاه و آقای کوشان با آن چشمهای ریزش که مثل عدس بودند چهارچشمی حواسش به ما بود و با آن قد کوتاهش چشمهایش را ریز میکرد، که دو نقطه میشدند در صورتش، تکیه میداد به ستون دفتر و ترکهاش را به پایش میزد و من فکر میکردم او با سرکار غضنفری پاسبان محلهمان نسبتی دارد. ما خانهمان دور بود و با سرویس مدرسه میآمدیم و کلاه آبی کماندویی به سرمان میکردیم و سوار فولکس واگن زرد لیمویی میشدیم که بابای مدرسهمان، مش یوسف، رانندهش بود. زنگ خانه را که میزنند میدوم بیرون و میایستم خودم را با دست باد باد میکنم. روی سومین پلة عریض و کت و کلفت، غیژی، زیپ کیف مربع مستطیل شکل سرمهایم را میکشم و کلاه سرویسم را که لای کتاب و دفترم گذاشتهام، مچاله میکشم بیرون. هوا گرم نیست اما من تا برسم به پلة آخر و باغچه عرق روی صورتم نشسته. دارم عرقم را میگیرم که آقای کوشان در چشمم بزرگ میشود. کنار ستون ایستاده و ترکهاش را میزند به پایش، به پای راستش. آقای کوشان موی تنگی دارد. موهایش را به طرف بالا شانه میکند اما طاسی سرش پیداست. پیشانیاش بلند و برجسته است، چانهای فشرده دارد با صورتی آبلهرو. دماغش گنده است، پفی و کشیده که تا موازات لبهایش پیش میآید. کلاهم را روی سرم محکم میکنم و مظلوم و مؤدب تیز از کنارش رد میشوم. سنگینی نگاهش را پشت سرم دارم. میروم توی صف کلاه به سرها و میخ میشوم به قفای شاگرد لنگ دراز جلوییم. دیگر رسیدهایم به در گاراژی مدرسه که روی سردرش، با قلم سیاه و ریزتر، پایینتر از اسم مدرسه نوشته بودند: توانا بود هر که دانا بود. ماشین مدرسه پارک شده آن طرف خیابان و مش یوسف ایستاده است کنار در کشویی فولکس و مواظب عبور مرورمان است. یکهو دستم کشیده میشود. بیتعادل میشوم و میافتم روی یک پایم. سرم را میچرخانم. فرید است. محکم دستم را چسبیده. چشمهایم بر هم فشرده میشوند و خنده که کمکم میآید و پخش میشود توی صورتم هیجانزده میگوید «بدو!» خودم را از صف بیرون میکشانم و مثل تیری که از کمان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 250صفحه 24