مجله نوجوان 250 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 250 صفحه 14

خواندن داستان پدرم نویسنده : جاناتان کرول ترجمه: اسدالله امرایی روزی مادرم به من گفت که چند تا از داستان های کوتاه پدرم بارها در گلچین های ادبی گردآوری شده. پدرم به ندرت اظهار نظر می کرد. از همان سال های دوم و سوم دبیرستان به پدرم می گفتم که می خواهم نویسنده شوم. با آنکه پدر کسی بود که احساس و رازهایش را بروز نمی داد؛ مطمئنم از این که آرزوی زندگی مشابهی داشتم به خود می بالید. حالا به او می گویم که نمی توانم افکارم رامتمرکز کنم. که رمان بنویسم درباره زندگی دانشگاهی که تجربه ای دم دست است. یا به نوشتن داستان کوتاه ادامه دهم که هم برایم آسان تر است و هم وقت کمتری می برد. او با اشتیاق تمام برای آنکه ذوق مرا کور نکند می گوید فرقی نمی کند که چه می نویسم فقط باید بنویسم .مهم ترین مطلب ابداع و تقویت سبک خاص خودم است. می گوید چیزی نمانده به آن برسم. بعد از چهار سال درس خواندن توی دانشکده مثل نویسنده هایی نظیر بکت؛ وورلتیزر؛ پنچون و بارت شده ام. چون مثل خواهر و برادرم عشق یکدندگی را به ارث برده ام؛ همیشه با پدرم سر کارهای دونالد بارتلمی یا رابرت کوور بحث می کردم. همیشه می گفت که سر در نمی آورد که چه کار می کنند و چه حرفی برای گفتن دارند. همیشه سعی می کردم او را قانع کنم. از طرف دیگر فیلم مورد علاقه اش هشت و نیم بود. در ده هزار و نهصدو شصت نامزد دریافت جایزه اسکار شد. فیلم نامه ای برای هاستلر نوشته بود. ساعت دوازده و نیم شب که جایزه را می دادند توی رختخواب بودم. شبی که محاکمه نورنبرگ جایزه پدرم را برد. شبی که جایزه امی را برد همراه با سایر اعضای خانواده ام کنار او بودم. متن مستندی درباره لوور نوشته بود و همه آنهایی که سرمیز ما بودند می گفتند که او برنده می شود. من موقعی به این نتیجه رسیدم که دوربین روی پدرم زوم کرد که از سر میزمان بلند می شد به صحنه برود؛ به جای آنکه خودم را برای دیگران بگیرم لبخندی زدم. یکبار توی باشگاه مدرسه به دختری گفتم که پدرم جایزه امی را برده و پوزش را زدم. او مراسم را دیده بود و مرا هم توی فیلم به یاد می آورد؛ با هیجان می گفت که آن وقت مرا نمی شناخته. توی فروشگاه کتاب دانشکده ؛ بخش داستان کوتاه را می گشتم که مجموعه ای گیرم آمد. فهرست را که نگاه می کردم نفس ام گرفت. اسم او و داستان اش را دیدم؛ درست زیر“ لاتاری“ شرلی جکسون داستانی بود درباره بو برومل و تبعید خود خواسته اش در پاریس. گدای پیر نیمه دیوانه که هنوز ردی از آنچه روزگاری بود داشت. اسم داستان ” شبی روشن“ بود. داستان را که تمام کردم به پدرم زنگ زدم و گفتم که همیشه دوست داشتم بعداز خواندن داستانی به نویسنده اش تلفن کنم و به او بگویم که چقدر از داستانش خوشم آمده. به پدرم گفتم دفعه اول است که توانسته ام این کار را بکنم. خندید و گفت کدام داستان ها را خوانده ام؟ حرف مادرم را فراموش کرده بود و گفت داستان های دیگری از او در مجموعه های دیگر هست؛ دوتاشان هم توی مجموعه ای به سرپرستی رد بردبری آمده است. وقتی بچه بودم مرا بـه دیـدن بردبری برده بود؛ یادم می آید که سگ گنده ای به اسم ریچارد بزدل داشت و گاراژی پر از ماسک های مختلف. یکی از دوستان را هم به یاد می آورم که با هم توپ بازی می کردیم ؛ توی کوچه مان می نشستند و من به اسم آلن می شناختمش. بعدها فهمیدم که آلن هرینگتون است. توی یکی از مهمانی های شام پدرم با اس جی پرلمان هم یکی دو کلمه سلام وعلیک کردم. عاشق شرلی مک لین در نقش شاهزاده آئودا بودم اما او فقط برای فیلم می نوشت. چند ماه پیش به زنم گفتم می ترسم از روزی که پدرم بمیرد. وقتی پرسید چرا به او گفتم که برای اولین بار توی زندگی ام سعی کرده ایم همدیگر را بشناسیم و خیلی هیجان زده شده ام. اگر در آینده نزدیک می مرد دیگر نمی توانستیم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 250صفحه 14