زافِرنی
ماهیگیر اول: چه کار میکنی؟
ماهیگیر دوم: میخواهم زافِرنی صید کنم.
ماهیگیر اول با تعجب: زافِرنی دیگه چیه؟
ماهیگیر دوم: نمیدونم! میبینی که هنوز صید نکردم.
اسب
مردی در امریکا به دوستش گفت: شنیدهای که فردا قرار است رییسجمهور سوار بر اسب عربی از خیابانهای شهر عبور کند؟
- بله
- حتماً برای تماشا میآیی؟
- بله حتماً میآیم. چون خیلی وقت است که اسب عربی ندیدهام.
آدم
بیمار: آقای دکتر! لطفاً به دادم برسید. هیچکس مرا داخل آدمها حساب نمیکند.
دکتر: مریض بعدی لطفاً!
دود
کوه آتشفشان به کوه کناریاش گفت: دود من که اذیتتون نمیکنه؟
پیشگو
رانندهای در نیمهشب در جادهای حرکت میکرد. کنار جاده مسافری دید و او را سوار کرد. از او پرسید: شما چه کاره هستید؟
مسافر گفت: من پیشگو هستم.
- چه جالب! میشود این کار را به من یاد بدهید؟
- بله! اما پیشگویی را فقط میشود در عمق جنگل آموخت. اگر میخواهید یاد بگیرید باید به عمق جنگل برویم. در آنجا شما سریع پیشگو میشوید.
راننده و مسافر به عمق جنگل رفتند. مسافر در جنگل گفت: در اینجا من باید دستهای شما را با طنابی ببندم و بعد ورد بخوانم تا پیشگو شوید.
او دستهای راننده را بست و بعد دست کرد توی جیب راننده. راننده گفت: ای حقهباز تو میخواهی پولها و سوئیچ مرا برداری و بروی؟
مسافر گفت: دیدی گفتم سریع پیشگو میشوی.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 250صفحه 29