مجله نوجوان 41 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 41 صفحه 9

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا مردم جمع شده بودند و داشتند می رفتند کربلا. من هم پای پیاده دنبالشون دویدم و با آنها همسفر شدم. میرزا من خدا رو شکر می کنم که بهم مهلت داد تا به همه آرزوهام رسیدم پهلوانی خیلی مهمه، اما کشتی و قدرتمندی همه چیز به پهلوان نیست. بالاخره دوره زورمندی هر پهلوان به پایان می رسه. من هم از این حادثه ای که برام اتفاق افتاد ناراحت نیستم. مهم آخر و عاقبت به خیر یه میرزا. دعا کن آخر و عاقبت به خیر بشم. آرزوی آخرم اینه که برم کربلا، زیارت آقام امام حسین. زیارت مولام امیر المؤمنین به جز این دیگه هیچ آرزویی ندارم ! تا وقتی که نتونستم برم زیارت مولام ناتموم، یه چیزی کم دارم. برای همین هم تصمیم خودم رو گرفتم. می خوام برم کربلا میرزا!" میرزا عبدالحسین با خوشحالی گفت:" خدا عمرت بده پهلوون انشاءالله صد سال عمر با عزت داشته باشی. خب، زیارت رفتن که خیلی خوبه. خوب تصمیم گرفتی چی بهتر از این! همه آرزوی زیارت قبر مولا رو دارن. شما رخصت بدید، من خودم همه کارا رو راست و ریس می کنم. " پهلوان به میرزا اشاره کرد و گفت:" دستت را بیار جلو!" عبدالحسین دستش را جلو برد و پهلوان بازوبندی را بر بازوی او بست. گفت:" این بازو بند را از من به یادگار نگه دار. از امروز هر کسی که ادعای کشتی با پهلوان ابوالقاسم قمی را داره، تو باید جوابش را بدی." چند روز بعد با کمک عبدالحسین کارها آماده شد و پهلوان ابوالقاسم و خدمتکارش با اولین کاروانی که عاازم کربلا بود حرکت کردند. میرا عبدالحسین و بقیه نوچه ها تا یک منزل کاروان را بدرقه کردند و با خواهش پهلوان برگشتند. سه ماه بود که از سفر پهلوان ابوالقاسم و خدمتکارش به کربلا می گذشت. آنها دیگر باید برمی گشتند، اما هنوز خبری از پهلوان نبود.و با پرس و جوهایی که میرزا عبدالحسین از مسافرانی که تازه برگشته بودند کرد خبرهای ناخوشایندی شنید. بعضی از مسافران که پهلوان را می شناختند، می گفتند که پهلوان به شدت مریض است و قدرت حرکت ندارد. بالاخر یکی از کاروان ها خبر آورد که قرار است پهلوان ابوالقاسم با کاروان پهلوان هاشم مقامی کاشانی که چند روز دیگر حرکت می کنند، به ایران برگردد. پهلوان ابوالقاسم به شدت مریض و ناتوان شده بود. دیگر قدرت ایستادن روی پاهایش را نداشت. حتی نمی توانست روی اسب بنشیند . برای همین هم پهلوان هاشم، کجاوه ای آماده کرده بود که در یک طرف آن مادر پیرش نشسته بود و در طرقف دیگر آن پهلوان ابوالقاسم را که به مشتی استخوان تبدیل شده بود سوار کرده بودند. در راه پهلوان هاشم که جهان پهلوان ایران را این طور زار و ناتوئان می دید، از شدت ناراحتی می گریست. ابوالقاسم سرش را از کجاوه بیرون آورد و گفت:" آهای پهلوان، آن هیکل و دلاوری مرا به خاطر داری؟ قسم می خورم وقتی که به کربلا می رفتم، دو ردس مادیان قبراق زیر پاهای من تلف شد؛ ولی حالا باید با ننه شما در یک کجاوه بنشینم. اما ناراحت نیستم. خدا را شکر می کنم. خوشحالم که به آخرین آرزویم رسیدم." بالاخره کاروان مسافران کربلا به تهران رسید. میرزا عبدالحسین، با بقیه نوچه ها و پهلوان های تهران به استقبتال پهلوان ابوالقاسم رفتند و او را که بسیار ناتوان شده بود، به خانه بردند. چند روز بود که پهلوان در خانه بستری بود و روز به روز حال او بدتر می شد. آن روز عصر از خانه پهلوان برای میرزا عبدالحسین پیغام آوردند که حال پهلوان خیلی بد است. عبدالحسین - صادق - مرشد عباس - یدالله و بقیه نوچه های پهلوان خود را به بالین پهلوان رساند. رختخواب پهلوان را رو یه بقبه کشانده بودند، آخرین لحظات بودو پهلوان چشمهایش را باز کرد و به عبدالحسین گفت:" میرزا زیر بغلم را بگیر، میخوام بلند شم می خوام چرخ جنگلی بزنم." با اصرار پهلوان، عبدالحسین زیر بغل او را گرفت. پهلوان روی پاهایش ایستاد. در وسط اتاق شروع به چرخیدن کرد. تعادل نداشت. به دیوارهای اتاق می خورد . همین طور که می چرخید، با صدای بلند می گفت:" علی اول - علی آخر - علی ظاهر - علی باطن. پهلوان به زمین افتاد. میرزا عبدالحسین سر او را به زانو گرفت و پهلوان گفت:" علی طیب، علی طاهر - علی مولای درویشان" و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 41صفحه 9