مجله نوجوان 41 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 41 صفحه 25

از بند برهان و اسب و گرزی به من بده، آنگاه لشکر از ترکان را آماده کن تا با من بجنگند. اگر یک تن از آنان جان سالم بدر برد، هر چه خواهی بکن. افراسیاب با شنیدن سخنان بیپرده و آشکار بیژن، سخت خشمگین شد و دستور داد تا داری بر پا کنند و بیژن را بر آن بیاویزند. بین از بدگمانی و بدرفتاری افراسیاب سخت اندوهگین شد و با چشمانی پر از اشک با خود گفت: اگر سرنوشت من چنین است که بیگناه و در جوانی بمیرم، از چوبه دار باکی ندارم از مرگ نمیهراسم. اما از این میترسم که پهلوانان ایران زمین مرا سرزنش کنند که با دستان بسته و به خاطر هوا و هوس جان باختم و دشمنانم را شادکام کردم دریغا که شادان شود دشمنم برآید همه کام دل بر تنم دریغا جوانمردی و نام من دریغ آن خور و خواب و آرام من دریغا که باب من آن پهلوان بماند ز هجران من ناتوان دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من گر ایزد به من بر ببخشایدا تن رزم جویم نفرسایدا در این لحظه بود که ناگهان پیران، وزیر افراسیاب از راه رسید و وقتی از تصمیم افراسیاب آگاه شد، شتابان به نزد شاه شتافت و به او گفت: مگر فراموش کردهای که با کشتن سیاوش چه فتنهها بر پا کردهای که با کشتن سیاوش چه فتنهها بر پا شد. گفتم سیاوش را مکش، اما توجهی نکردی و کاری کردی که رستم به کین خواهی سیاوش به توران لشکر کشید و نیمی از سرزمین توران را ویران کرد. هنوز رستم، داغ سیاوش را به دل دارد که تو فرمان کشتن بیژن را دادهای. خوب فکر کن و بدان که چه میکنی. با کشتن بیژن، کینه رستم را دو چندان مکن. اگر رستم بار دیگر بر ما بتازد به هیچ کس رحم نخواهد کرد و همه ما را خواهد کشت. از گیو، پدر بیژن و دیگر پهلوانان ایران زمین بترس که ما تاب جنگیدن با هیچ کدامشان را نداریم. بهتر است بیژن را با بندهای محکم در بند کنیم تا دیگر ایرانیان از اسارت او عبرت بگیرند. افراسیاب سخنان پیران را پذیرفت و به برادرش گرسیوز دستور داد تا دست و پای بیژن را ببندد و او را در چاه بیندازد. گرسیوز نیز به امر شاه، بیژن را در غل و زنجیر کرد و او را در چاه انداخت و سر چاه را با سنگی پوشاند، آنگاه منیژه را کشان کشان بر سر چاه بر تا نگونبختی بیژن را تماشا کند. بیامد خروشان به نزدیک چاه یکی دست را اندر کردراه چو از کوه، خورشید سر بر زدی منیه ز هر در، همی نان چدی به بیژون سپردی و بگریستی بدین شوربختی همی زیستی شب و روز با ناله و آه بود همیشه نگهبان آن چاه بود منیه شب و روز بر سر آن چاه تاریک می نشست و زاری میکرد و با طلوع خورشید به در خانهها می رفت و تکه نانی برای بیژن گدایی میکرد و از سوراخ آن چاه برای او میانداخت آیا بیژن برای همیشه در چاه میماند؟ اگر خبر اسارت بین به گوش پدرش، گیو برسد چه خواهد شد. ادامه ماجرا هفته آینده برایتان میگویم. ادامه دارد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 41صفحه 25