مجله نوجوان 41 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 41 صفحه 24

قصههای کهن گرفتار شدن بیژن در چاه شهاب شفیعی مقدم قسمت چهارم آنچه گذشت بیژن، پسر گیو پهلوان که برای جنگ با گرزان با گرگین پس میلاد، از بارگاه کیخسرو به شهر آرمان رفته بود، پس از شکست گرازان بر اثر نیرنگ گرگین به خارج از خاک ایران، به جشنگاه منیژه، دختر افراسیاب رفت. منیژه که یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته بیژن شده بود، بیژن را دارویی هوش بر بیهوش کرد و او را با خودش به کاخش در توران برد. بیژن و منیژه چند روزی را در کاخ به خوبی و خوشی سپری کردند تا اینکه بالاخره، افراسیاب، شاه توران از وجود بیژن در کاخ منیژه آگاه شد. افراسیاب، که سخت عصبانی شده بود به برادرش گرسیوز دستور داد تا برای دستگیری بیژن، به کاخ منیژه برود. گرسیوز هم از امر شاه اطاعت کرد و با سپاهش به کاخ منیژه هجوم بردند و آنجا را مخاصره کردند . گرسیوز با شکستن در کاخ، وارد سرای منیژه شد و وقتی بیژن را در کنار منیژه دید برای دفاع، با دیدن گرسیوز سخت هراسان شد و به خود پیچید. و اینک ادامه ماجرا ... بیژن در حالی که فکر میکرد چگونه دست خالی و بدون هیچ سلاحی با آن دشمنان بجنگد ناگهان یادش آمد که خنجری تیز و آبگون در ساق پایش پنهان کرده است. او بیدرنگ هنجر را از غلافش بیرون کشید و خروشان به گرسیوز گفت: که من بیژنم پور کشوادگان سر پهلوانان و آزادگان ندرد کسی پوست بر من مگر همی سیری آید تنش را از سر و گر خیزد اندر جهان رستخیز نبیند کسی پشت من در گریز تو نیاکان مرا میشناسی؟ آیا از جایگاه من میان پهلوانان ایران زمین خبر داری؟ اگر با من ستیزه کنی سر از تنتان جدا میکنم و همه شما را غرق به خونت خواهم کرد. بهتر است مرا نزد سالار توران، افراسیاب ببری تا همه داستان را برای او بگویم و بیگناهیم را ثابت کنم. گرسیوز که دانست جز به نیرنگ و فریب نمی تواند بیژن را با خود به نزد شاه ببرد از در مهربانی وارد شد و با چربزبانی بیژن را فریب داد و خنجرش را گرفت و آن جوان بیگناه و پاکدل را دست بسته و بدون هیچ سلاحی نزد افراسیاب برد. وقتی که بیژن با سالار توران، افراسیاب روبرو شد به او گفت: ای شهریار، من به میل خود به اینجا نیامدم، من برای جنگ با گرازان از جانب ایران به آرمان آمدم و پس از شکست آن حیوانات به جشنگاه تخترت، منیژه رسیدم. اما نمیدانم چطور شد که یکباره به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم خود را در کاخ منیژه یافتم. من در این کار گناهی ندارم و خودم هم نمیدانم که چگونه سر از کاخ تو درآوردم. چنین داد پاسخ پس افراسیاب که روز بدت کرد بر تو شتاب تو آنی کز ایران به گرز و کمند همی رزم جستی به نام بلند بگفت دروغ آزمودن همی بخواهی سر از من ربودن همی افراسیاب که از روزگاران قدیم با ایرانیان دشمنی داشت به بیژن گفت: تو از بخت بدت پای به اینجا نهادی و قصد جنگیدن با مرا داشتی. اکنون که در بند من اسیری و دست و پایت بسته است این چنین التماس میکنی و قصد فریب مرا داری؟ بیژن گفت: ای بزرگوار من که با دست و پای بسته کاری نمیتوانم بکنم. اگر میخواهی شجاعت و دلیری مرا بیازمایی مرا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 41صفحه 24