مجله نوجوان 41 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 41 صفحه 8

داستان پهلوان ابوالقاسم همایونی قسمت آخر خسرو آقایاری مدتی بود که نوچه های پهلوان اکبر بین ورزشکاران و پهلوانان شایع می کردند. هر چند که پهلوان ابوالقاسم صاحب بازو بند پهلوانی شده است، اما تا وقتی که با پهلوان یزدی بزرگ کشتی نگرفته، چون همه پهلوانان قدرتمند عصر را شکست نداده، مقام پهلوانی او اعتباری ندارد. هر چند ابتدا، پهلوان ابوالقاسم و نوچه هایش به این حرف ها توجه نمیکردند، اما این حرف ها آهسته، آهسته زمزمه هایی را در بین ورزشکاران ایجاد کرد که بله ! این حرف درستی است، پهلوان پایتخت باید با همه پهلوانان نیرومند عصر خود کشتی بگیرد و پهلوان یزدی هر چند که پیر است اما هنوز یکی از نیرومندترین پهلوانان این دوره است. حرفهایی که گوشه و کنار زده می شد، پهلوان ابوالقاسم را به فکر چاره انداخت، اما کشتی گرفتن با یزدی بزرگ کار ساده ای نبود؛ پهلوان پیر با بیش از دو متر قد و 180 کیلو وزن، نیرویی مثل پهلوان های افسانه ای داشت و تا به آن روز کسی نتوانسته بود او را شکست بدهد. پهلوان اکبر خراسانی هم در کشتی پهلوان پایتختی با زرنگی توانسته بود او را از میدان بدر کند، اما او را شکست نداده بود. بالاخره قرار شد که دو پهلوان در گود زورخانه با هم کشتی بگیرند. روز جمعه برای برگزاری کشتی در زورخانه نوروخاتن انتخاب شد. آن روز همه پهلوانان سرشناس در زورخانه نوروز خان جمع شده بودند. بعد از ورزش، دو پهلوان برای کشتی فرو کوبیدند. پهلوان پیر قدرتی عجیبی داشت. هر چه پهلوان ابوالقاسم حمله میکرد نمیتوانست نتیجهای بگیرد و در برابر آن، حملات خطرناکی از طرف پهلوان یزدی انجام می شد. مدت زیادی با تاخت و تاز دو پهلوان گذشت ولی هیچکدام نتیجه ای نگرفتند. در یک لحظه که ابوالقاسم می خواست از فرصتی که به دست آورده بود استفاده کند و به طرف پاهای پهلوان یزدی یورش ببرد، پهلوان پیر با دستهای نیرومندش ضربه محکمی به کتف پهلوان حوان وارد کرد. کشتی بدون هیچ نتیجه ای به پایان رسید، اما در اثر ضربهای که پهلوان پیر بر کتف پهلوان ابوالقاسم وارد کرد، او برای همیشه ناقص شد و معالجه طبیبان هم نتیجهای نداد. برای همین هم پهلوان جوان که دیگر نمی توانست با رقیبان زورمندی که هر روز از گوشه و کنار مملکت پیدا میشدند، مبارزه کند، میدان مبارزه را ترک کرد. چند روزی بود که پهلوان حال و حوصله درستی نداشت. احساس میکرد مثل گذشته سرزنده و شاداب نیست. سستی و کسالتی را در خود حس میکرد. برای همین هم از خانه بیرون نمی آمد. میرزا عبدالحسین به دیدار او رفته بود. زانو به زانوی هم نشسته بودند و صحبت میکردند . عبدالحسین با نگرانی میگفت :" خدا بد نده پهلوان! چی شده، چند روزیه که ما را از دیدار خودت محروم کردی. چرا از خانه بیرون نمی آی خدانکرده مگه کسالتی داری؟ می دونی که این مردم شما را خیلی دوست دارن. درسته که شما نمی تونی با این کتف ناقص دیگه کشتی بگیری، اما برای این مردم همیشه پهلوونی و یه روز که نبینندت همه ناراحت میشن. "پهلوان ابوالقاسم در حالی که به چشم های عبدالحسین زل زده بود، گفت:" میرزا! تو بهترین دوست و نوچه منی، امروز خواستم اینجا بیایی تا آخرین حرفهایم را بهت بزنم. شاید این یه جور وصیت باشه. فکر می کنم دیگه خیلی وقت ندارم. من به همه آرزوهایی که توی این دنیا داشتم رسیدم. بعد از آن بیماری که حتما خوب یادت مونده، از مولام وقتخواستم تا به آرزوم برسم و رسیدم! پهلوانی! اسم و رسم و شهرت، همه چیز. پشت پهلوانهای زیادی را به خاک رساندم و صاحب بازو بند پهلوانی شدم، اما احساس می کنم که نوبتم تموم شده. ولی هنوز یه آرزوی دیگه ام مونده." میرزا عبدالحسین می خواست چیزی بگوید ، اما پهلوان مهلت نداد و دوباره گفت:" چند شب پیش خواب دیدم. آقا سید حسین چاووش بود و آقا سید حبیب. سید حسین به پرچم سیاه، توی دستش بود که روش نوشته بود یا ابا عبداللله. دست سید حبیب هم یه پرچم بزرگ قرمز رنگ بود که روش نوشته بود یا ابالفضل . سید حسین یه شمشیر حمایل کرده بود و دستش روی قبضه شمشیر بود. سید حبیب هم یه قطار قشنگ به کمرش بسته بود ویه تفنگ هم روی دوش داشت. بعد رسیدند به به میدانگاهی، آقا سید حسین پرچمش رو کوبوند روی زمین و شروع کرد به خواندند هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله . هر که دارد هوس حب خدا بسم الله. سید حبیب هم یه خورده آن طرف تر ایستاده بود. پرچمش رو روی دوش داشت و میخواند:

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 41صفحه 8