مجله نوجوان 41 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 41 صفحه 18

مثل امید از کنار ویترین که گذشت، حتی سرش را هم بلند نکرد. دیگر چه فرقی میکرد آنها سرجایشان باشند، یا نه! هفتهها بود که هر روز صبح و بعدازظهر، یعنی وقت رفتن و برگشتن از مدرسه، چند دقیقهای پشت ویترین آن مغازه میماند و به کتانیهای سفید و سورمهای مورد علاقهاش ذل میزد. حسابش را کرده بود. اگر پانزده هفته، هفتهای هزار و دویست تومان پسانداز میکرد، میتوانست هجده هزار تومان کتانی را جور کند. البته چهار ماه باید قید همه چیز را میزد و همه خرجهایش را حذف میکرد. از دو هزار تومانی که در هفته پدر میداد، تنها میتوانست هشتصد تومان را خرج کند. آن هم خرج ضروری! میدانست درخواست خرید همچین کفشی از پدر، تقریبا غیر ممکن است. از آن گذشته، خودش هم رویش را نداشت که چنین خواهشی کند، اجاره و خرج و مخارج خانه، به اضافه هزینه مدرسه او و دو خواهر کوچکترش، دیگر چیزی در جیب پدر باقی نمیگذاشت. تا او هزینه خرید یک کفش اضافه را طبل کند. اول سال تحصیلی، یک کفش خریده بود که باید تا آخر سال و شاید سال بعد هم میپوشید و از آن خوب مواظبت میکرد. علاوه بر این، از پرداخت قسطهای ماهانه پدر هم خبر داشت. برای همین تصمیم گرفته بود تا این پول را از پسانداز پول توجیبی هفتگیاش به دست آورد. میدانست، خیلی از بچههای مدرسه، پول توجیبیشان از پول آن کتانی هم بیشتر است و شاید هیچ وقت باور نکنند که او برای خرید یک کفش باید هفتهها پسانداز کند! با این همه، او همیشه با سر بالا به مدرسه رفته بود و هیچ وقت رفتاری نکرده بود تا کسی بویی ببرد. این را از مادرش آموخته بود. عزت نفس و خودداری،در سختترین شرایط! آن روز هم مثل همیشه، اول پولهای جمع شده را شمرده بود و بعد هزار و دویست تومان هفته را گذاشته بود روی آنها. همه پولها را توی یک پاکت، ته کیفش گذاشته بود. این جوری خیالش جمع بود که همیشه پولها همراهش هستند. هر روز که زنگ پایان مدرسه زده میشد، اول، دستش را میبرد ته کیفش و وقتی خیالش از بابت بودن پاکت جمع میشد، از کلاس بیرون میآمد . اما آن روز نحس، پاکت ته کیفش نبود! منتظر کاند تا همه از کلاس بیرون رفتند. بعد، تمام وسایل کیفش را ریخت بیرون؛ اثری از پاکت نبود که نبود. نمیدانست چه کار کند. بغض توی گلویش گیر کرده بود. حتی نمیتوانست از کسی کمک بگیرد. آخر چه باید میگفت؟! اینکه هفتههای پولش را برای خریدن یک جفت کتانی جمع کرده و حالا پولهایش نیست؟ حتی اگر توضیح هم نمی داد که پولها را برای چه میخواسته، باز هم دوست نداشت کسی بویی ببرد. گشتن هم فایدهای نداشت. کجا میتوانست بگردد؟ توی کلاس و مدرسه که بیهوده بود. چون پاکت اگر از کیفش افتاده بود - که البته محال بود - کسی آن را میدید و پیدا میکرد. به زنگ ورزش فکر کرد. همه کیفها توی کلاس بود و همه ورزش میکردند. ولی نه ... بهتر بود اجازه فکر بد به ذهنش نمیداد. چه دلیلی داشت بدگمانی؟ آن هم وقتی که چیزی ندیده بود! توی راه خانه ، بیحوصله و سرگردان بود. اصلا نفهمید کی به خانه رسیده! کلید را که درآورد، سعی کرد قیافه معمولی داشته باشد. مادر نباید چیزی می فهمید. به اندازه کافی نگرانی و دلمشغولی داشت! برعکس روزهای قبل، نه سر به سر خواهرهایش گذاشت و نه فوتبال شبکه 3 را نگاه کرد، گوشهای نشست و با کتابهایش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 41صفحه 18