مجله نوجوان 60 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 60 صفحه 4

ناهید مولایی اردوی زیارت زن ویلچر را هل می دهد و مرد را به آخر حیاط کنار وضوخانه می برد. مرد که تحملش رو به تمام شدن بود، صورتش را به طرف زن برگرداند و گفت: -«عجله کن نرگس، جلوی این جمعیت آبروم می ره.» نرگس جواب وحید را نمی دهد. وقتی به وضوخانه می رسند، علامت تابلویی را که در کنار آن است را از نظر می گذارند و به سوی دستشویی مردانه مسیر ویلچر را تغییر می دهد. چند مرد از پله های دستشویی بالا می آیند و با تعجب به نرگس که با ویلچر مردی را به سمت دستشویی می آورد خیره می شوند. نرگس از نگاه آنها منظورشان را می فهمد، با خودش فکر می کند از آنها کمک بگیرد امّا وقتی آستینهای بالا رفته و صورت خیس شان را می بیند، پشیمان می شود. زنی دیگر کمی دورتر ایستاده است نرگس با ویلچر به مقابل دو مرد که به سمت پایین می روند، می رود. وحید کمی خودش را روی ویلچر جا به جا می کند و می گوید: « می بخشید آقایون، کمک می کنید از این چند پله پایین بروم.» نرگس از وحید فاصله می گیرد و دو مرد چرخهای ویلچر را می گیرند و آن را از زمین بلند می کنند و از پله ها پایین می روند. یکی از مردها لبخندی می زند و می گوید: -«بچّة کجایی دلاور؟» وحید به چشمای او خیره شده و جواب می دهد. -« کرمان » نرگس به نزدیکی زنی که در آنجا ایستاده است می رود. زن برایش سر تکان می دهد و می گوید: -« سلام خانم، شوهرتون جانبازه یا معلول؟» نرگس از این سؤال تعجب کرده امّا وقتی چهرة مهربان و جوان او را می بیند جواب می دهد. -«جانباز هفتاد درصد!» دستشویی نسبتاً تمیز است. چند حوض وسط آن قرار دارد. تعدادی نوجوان که مشخص است اردوی دانش آموزی هستند در حال شستن پاهایشان هستند. وحید از دو مرد تشکر کرده و به سمت گوشه ای از آنجا که بر روی آن علامت معلولین زده شده می رود. مردی که با دو عصا حرکت می کند از یکی از دستشوییها بیرون می آید. نگاه هر دوشان به هم تلاقی می کند. زن از نرگس می پرسد: « زندگی با جانباز خیلی سخته؟ اصلاً شما چند ساله ازدواج کردید؟» نرگس نفس عمیقی می کشد و می گوید: « من در زندگی ام فقط بیست درصد مشکلات جانبازی همسرم رو می بینم، اونم فقط به خاطر اینکه پنجاه درصد بقیه رو خودش تحمل می کنه. زن با تعجب به نرگس خیره می شود و می پرسد: « عجب، شغل همسر شما چیه؟» نرگس متوجه نزدیک شدن مردی که با دو عصا حرکت می کند و به سمت آنها می آید می شود. لبخندی می زند و می گوید: -« معلّمه خانم، معلّم تاریخ.» زن نزدیک شدن مرد با دو عصا را می بیند. یکی از پاهای مرد کوتاه و یکی دیگر فلج است. زن به سوی او می رود و در حین دور شدن با سر از نرگس خداحافظی می کند. کفشدار شماره ای را که بر روی فلزی نوشته شده مقابل نرگس قرار می دهد و می گوید: « شما از قسمت خواهران داخل بشید، آقا هم می توانند داخل منتظر بمونند تا براشون ویلچر بیارن، البته باید منتظر بمونند.» وحید چرخهای ویلچر را حرکت می دهد و به سمت ورودی حرم می رود جوانی که دارد در بزرگ حرم را می پوسد به او نزدیک می شود. -« آقا کمک نمی خواید!» وحید تشکر می کند و از ورودی حرم می گذرد، بوی خوشی که از درون حرم می آید قلبش را به تپش می اندازد. اشک درون چشمانش حلقه می زند، یادش می آید سالهای سال آرزوی چنین لحظه ای را می کشیده است. نرگس به او نزدیک می شود و پشت سرش قرار می گیرد، ویلچر به جلو حرکت می کند. وحید به خودش می آید و دستة ترمز چرخهای ویلچر را می کشد و به نرگس نگاه می کند. -« مردم روی این فرش نماز می خونند، باید موند تا یک ویلچر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 60صفحه 4