مجله نوجوان 60 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 60 صفحه 29

-چرا تا موقع خوردن کپسول نمی خوابی؟ من تو را بیدار خواهم کرد. -من ترجیح می دهم بیدار باشم. او بعد از مدّتی سکوت ادامه داد: پدر، لازم نیست اینجا کنار من بمانید، به نظرم اذیت می شوید. -من اذیت نمی شوم! -نه منظورم الان نیست، اگر اذیت خواهید شد از پیش من بروید. پیش خودم فکر کردم که او کمی هذیان می گوید بنابراین ساعت 11، کپسولش را دادم و برای مدّت کوتاهی بیرون رفتم. روز سرد و درخشانی بود. زمین با لایة نازکی از یخ پوشیده شده بود. و به نظر می رسید درختان لخت، بوته ها، گیاهان و زمین برهنه، همگی در هاله ای از ابهام یخ پوشیده شده بودند. راه رفتن روی سطح لیز و شیشه ای خیابانها آسان نبود. من صدای سرخوردن سگ سرخ مو را دوبار شنیدم و دوبار اسلحه کشیدم. ما با دسته ای از بلدرچینها مواجه شدیم و من توانستم دو تا از انها را بزنم. یک گروه پرنده از سرو صدای ما پرواز کردند و روی درختها نشستند ولی بیشتر آنها پراکنده شدند. واقعیت این است که روی زمین به آن لغزندگی، شلیک کردن کار بسیار دشواری بود. به خاطر همین فقط توانستم دو پرنده را بزنم و 5 تا را از دست بدهم. در راه بازگشت خیلی خوشحال شدم چون یک گروه پرنده، نزدیک خانه بودند و من می توانستم فردا آنها را شکار کنم. در خانه به من گفتند که پسرک حاضر نیست هیچ کس را به اتاقش بپذیرید. او گفت: تو نمی توانی وارد شوی. تو نباید آنچه که من به دست آورده ام را بگیری. من به سراغش رفتم و او را دقیقاً در همان وضعیتی دیدم که چندی قبل ترکش کرده بودم، صورتی سفید با گونه هایی که از تب گل انداخته بودند و با نگاهی خیره به پایة تخت. من برای درجه گذاشتم. -چقدر است؟ -حدود 100 -نه، 102 است! -کی گفته؟ -دکتر؟ -درجة حرارت بدنت خوب است. نباید نگران باشی! -من نگران نیستم، ولی نمی توانم به فکر کردن ادامه بدهم. -فکر نکن، سخت نگیر. -من سخت نگرفتم! این را گفت و به جلوی رویش زل زد. او برای موضوعی به خودش فشار می آورد. -این اب را بگیر. -فکر می کنی برایم خوب باشد؟ -البته که هست! من نشستم و همان کتاب قبلی را باز کردم و شروع کردم به بلند بلند خواندن کتاب. او کتاب را دنبال نمی کرد، بنابراین من ادامه ندادم. -فکر می کنی چه شاعتی بمیرم؟ -چی؟ -چقدر تا مرگم باقی مانده است؟ -قرار نیست بمیری! چی شده؟ -چرا من خودم شنیدم 102 درجه تب دارم. -کسی به خاطر 102 درجه تب نمی میرد، آنقدر حرفهای احمقانه نزن. -من می دانم که می میرم. در مدرسة فرانسه که بودم پسرها می گفتند هیچکس با تب 44 درجه زنده نمی ماند، در حالیکه من 102 درجه تب دارم. او تمام روز قبل را منتظر مرگ بود و تا 9 صبح انتظار کشیده بود. -شواتز عزیزم، این مثل مایل و کیلومتر است. تو قرار نیست بمیری، تفاوت در نوع درجه ها است در یک درجه 37 درجه حرارت طبیعی است و در یک درجه 98. -مطمئنی؟ -البته. درست مثل مایل و کیلومتر. یواش یواش نگاه خیرة او پایة تخت از بین رفت و او روی تخت آرام گرفت. و بالاخره روز بعد به گریه افتاد و برای همة چیزهای بی اهمیتی که ناراحتش کرده بودند، گریست.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 60صفحه 29