مجله نوجوان 100 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 100 صفحه 4

حامد قاموس مقدم آن سال که احمد آقا شام داد ! شاید اصطلاح مثل گرگ گرسنه خیلی اخلاقی نباشد ولی واقعاً همه مثل گرگ گرسنه به یکدیگر نگاه می کردند و در ذهن خود ، برای دیگری نقشه می کشیدند . سالهای قبل این طوری نبود و تکلیف همه روشن بود ولی وقتی همگی دست به دست هم دادند و تصمیم گرفتند خانه مادربزرگ را بفروشند و با پولش زخم های زندگی شان را درمان کنند و چاله و چوله های آن را پر کنند ، مکافات شروع شد و البته این دردسر اخیر هم یکی از مزایای همان بهینه سازی زندگی و پیشروی به سوی زندگی مدرن امروزی بود . آن ها با این کارشان یک مرکز همایش را از دست داده بودند و از همان زمان کارهایی مثل طناب بستن به درخت برای تاپ بازی و دل و جگر کباب کردن و به طور کلی همه کباب جات به خاطره ها پیوسته بود . در آن دوران حتی گاهی وسطی بازی کردن و جشن چهارشنبه سوری هم به پا می شد ولی حالا همه لنگ یک برنامه داخلی مثل شب چله بودند . اکبر آقا جایی خود را هورت کشید و در حالی که قندش را زیر دندان خرد می کرد گفت : شب چله یه رسمه ! باید انجام بشه ! حالا خونه من و اون نداره ! یه بایده ! ولی . . . احمد آقا که خطر بیخ گوشش بود و بعد از ختنه سوران پسرش تا حالا که پسرش کلاس سوم دبستان بود مهمانی جدی و همگانی نداده بود گفت : اکبر آقا ! نقاش خوب سراغ نداری؟ اکبرآقا نگاه معنی داری به احمد آقا کرد و گفت : می خواهی عکست رو بکشه؟ احمد آقا که فکر نمی کرد چنین برداشتی از حرفش بشود گفت : نه ! اتاق پذیرایی مون خیلی کثیف شده می خوام تا قبل از عید رنگش کنم . احمد آقا که باجناق اصغر آقا و اکبرآقا و شمس الدین خان و اسماعیل آقا و آقا قدرت بود بی توجه به چهل پنجاه جفت چشم دور و برش که ازعصبانیت دریده شده بود ادامه داد : از وقتی این خونه رو خریدیم اصلاً رنگش نکردیم . به عیال گفتم این هفته که کارمون کمتره نقاش بیاریم و ترتیب کارو بدیم . آخه میدونین ، پسرم کامیار روی دیوار اتاقش عکس همه فامیل رو کشیده که دارن دسته جمعی با خاور آقا قدرت میرن خونه اسی خان شب چله بگیرن ! و خودش بلند بلند شروع به خندیدن کرد . اول کسی توجهی به این حرف احمد آقا نکرد و همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند ولی احمد آقا همین طور که بلند بلند می خندید محکم به پشت علی اقا که برادرزنش بود زد و باعث شد چای علی آقا بپرد داخل گلویش . جمعیت کم کم کد مربوطه را دریافت کردند و فهمیدند منظور احمد آقا این است که امسال چتر شب چله را داخل خانه اسماعیل آقا که به او به طور مخفف اسی خان می گفتند ، باز کنند و به قول شمس الدین خان آنجا لحاف شوند . احمد آقا همانطور که می خندید منتظر بود حاضرین موافقت خود را با این مسئله با همراهی کردن او در خندیدن اعلام کنند ولی از آنجا که هیچ کس دل خوشی از اخلاق چتر بازانه احمدآقا نداشت ، طرح با شکست مواجه شد و بعد از اینکه خنده به سرفه گرایید ، متوقف شد . احمد آقا که کمی احساس کنفی و ضایع شدن می کرد خودش را از تک وتا نینداخت و رو به شمس الدین خان کرد و گفت : شمس الدین خان ! کابینت های جدیدتون رو نصب کردین؟ شمس الدین خان که به سختی با یک انار دست به گریبان بود بی حوصله جواب داد : بله ، نصب کردیم ! احمد آقا ادامه داد : چه قدر شد؟ شمس الدین خان که آب انار داخل چشمش پاشید گفت : هنوز حساب نکردیم . اکرم خانم ، همسر شمس الدین خان که احساس خطر می کرد ، پرید وسط حرف و در ادامه حرف های شمس الدین خان گفت : هنوز که حساب نکردیم . این شمس الدین خان همه کاراش فس فسیه ! یک ماه آزگاره خونمون شده شهر شام . بعد چون فکر کرد ممکن است عمق فاجعه را نشان نداده باشد گفت : یعنی بدتر از بازار سید اسمال ! احمد آقا از همین جریان استفاده کرد و گفت : ای بابا اکرم خانم ! این همه فامیل ! چرا باید کارای شما زمین بمونه؟ ! ما باید به هم کمک کنیم . آقا شمس الدین که بدجوری رکب خورده بود هول شد و آب انار پرید توی حلقش و شروع کرد به سرفه کردن . احمد آقا بی توجه به سانحه ای که برای آقا شمس الدین رخ داده بود ادامه داد : ایشالا همین شب جمعه همگی با خاور آقا قدرت میایم خونتون رو عین دسته گل می کنیم . شما هم لازم نیست زیاد توی زحمت بیفتین ! یه دم پختگی چیزی بار بذارین با ترشی می خوریم . ترشی اش رو هم . . . بعد چشمش داخل جمعیت دوید تا روی طاهره خانم توقف کرد : طاهره خانم میاره ! ترشی گوجه طاهره خانم حرف نداره ! اکبرآقا شوهر طاهره خانم پسرش امیرحسین را صدا زد : حسین ، بابا ! یه لیوان آب بیار برای شمس الدین خان ! احمد آقا که در میان جمع حاضر دنبال هم پیمان می گشت به آقا قدرت گفت : آقا قدرت شبه چله ، برنامه شما چیه؟ آقا قدرت نگاه معناداری به احمد آقا کرد و گفت : من سرویس دارم ، باید برم بندر ! ثریا خانم که خواهر احمد آقا بود و از بد حادثه همسر علی آقا هم به شمار می آمد اعلام کرد : وا ! آقا قدرت ! یه شب چله رو تعطیل می کردین تا دور هم باشیم . آقا قدرت گفت : ثریا خانم ! ما کارگر مردمیم ! هر وقت بخوان باید بریم . شما بگذر از علی آقا که چه بره در مغازه چه نره ، کنترش میندازه !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 100صفحه 4